آبلوموف



   صداهایی می آید از گوشه و کنار شهر . صداهایی که نمی فهمم شان . اینکه بعد از قریب به نیم قرن که رو به تباهی هستیم یک عده هنوز برای این وضعیتی که در آن گرفتار آمده ایم به شادی ندای الله اکبر سر دهند جای سوال و تعجب و هزار ویک اما اگر دارد . الله اکبرمان به کدامین دستاورد است ؟ به فقر ؟به فساد ؟ به ی ها و بی کفایتی ها ؟ به سلاطینی که در جامعه ی اسلامی پرورانده ایم ؟ به سلطان دلار ؟ به سلطان سکه و مرغ ؟ به سلطان قیر . الله اکبر!  هزار الله اکبر ! .


  از پارسال که روزگارم به هم ریخت، به هذیان و تب هایم یکی دیگر هم اضافه شد. و این آخری که مثل مالاریا سال ها با من و در خونم بود تب عکاسی بود که حالا امانم را بریده . باعث شده متلک بشنوم . دوربینم را بقاپند و گلاویز شدن و شنیدن ناله و نفرین از متکدی های زن مترو که خیال کرده اند از آنها فیلم برمی دارم برای نهاد یا ارگانی . با همه ی مشقت هایی که عکاسی دارد اما دنیای شیرینی است ثبت لحظه ها . ثبت آدم ها و چهره های متفاوت شان و حتی رفتارشان در معابر عمومی. و در تنهایی کنکاش کردن بر روی خطوط چهره و حالت های صورت شان .

  اگر روزی به عکاسی خیابانی برخوردید از او نهراسید  . دوستانه برخورد کنید ! و حتی می توانید از او بخواهید نسخه ای از عکس تان را برای تان ایمیل یا تلگرام کند.


 

 

  امروز به این هایکو برخوردم و فهمیدم معنی " کم گوی و گزیده گوی چون دُر " چقدر زیبا و دوست داشتنی می تواند باشد و من به نوبه ی خود در نوشته هایم چقدر حرف اضافه زده و می زنم . 

نه، نه به خانه ی من

آن ناشناس چتر در دست

رفت به خانه ی همسایه ی من .

    و نشستم به بازی خیال . چک چک باران . پنجره ای بخار گرفته و چشم انتظاری .

+ عکس از : رحیم فلاحتی

مکان: خانه ی هنرمندان ، تهران


  یک ساعت درراهم. همان ابتدای صبح چشم که باز می کنم شیپور جنگ نواخته می شود.جنگ خونریزی نیست. جنگ افکار و اندیشه هاست . زشت و زیبا. تلخ وشیرین . می سازم و خراب می کنم . می برم و می دوزم .

  مدت زمان زیادی است که طرح هایی در سرم رژه می روند اما هنوز روی کاغذ نیامده اند. سبک وسنگین شان می کنم . مزه مزه می کنم شان و دوباره گوشه ای خاک می خورند. 

  زمان زیادی از دست داده ام . باید کارها سر و شکل بدهم . اگر به همین منوال پیش بروم حاصلی نخواهم داشت . حاصلی نخواهم داشت .

  


   صداهایی می آید از گوشه و کنار شهر . صداهایی که نمی فهمم شان . اینکه بعد از قریب به نیم قرن که رو به تباهی هستیم یک عده هنوز برای این وضعیتی که در آن گرفتار آمده ایم به شادی ندای الله اکبر سر دهند جای سوال و تعجب و هزار ویک اما اگر دارد . الله اکبرمان به کدامین دستاورد است ؟ به فقر ؟به فساد ؟ به ی ها و بی کفایتی ها ؟ به سلاطینی که در جامعه ی اسلامی پرورانده ایم ؟ به سلطان دلار ؟ به سلطان سکه و مرغ ؟ به سلطان قیر . الله اکبر!  هزار الله اکبر ! .


  می رسم خانه . یا بهتر است بگویم : به خانه می رسم . به غار تنهایی این ماه هایم . به روزهای تنهایی. به شب های تنهایی و  یلدای بلند تنهایی که انگار هنوز با من است.

  کمی با دفتر و کتاب هایم کلنجار می روم. فکری به سرم می زند، باید کمی از تنهایی ام فاصله بگیرم. به سمت آشپزخانه می روم، قهوه ای دم می کنم و به تو می اندیشم. به تو! به تو که رفیق شفیق این روزهای منی و غرق می شوم در خاطرات تمام روزهایی که با هم نشسته ایم و در پس سحر جادوی عطر این گیاه سرزمین های دور از عشق های مشترک مان حرف زده ایم . از رنگ ،از نور و از تصویر . و در این میان لذت نوشیدن قهوه همیشه با تو دوچندان شده است !

  نه ! نگرانم نباش .فلعن این فنجان قهوه را بگیر ! .  می گیری و من می گویم : یادم تو را فراموش ! »  و می خندی و من می خندم . هنوز در عجبی که ما چه وقت جناق شکسته بودیم و شرط مان چه بود ؟!!! 

  آن وقت که در عمل انجام شده قرار می گیری گونه ی سمت چپ ات هم از شرم گلگون می شود !

* تقدیم به : جانی براوو 


  روزها و هفته ها به سرعت باد می گذرند. و ما با همین سرعت به سمت افول و سرنگونی می رویم. این روزها با جان و تن احساس می کنم به تمام معنی اسیر برده داری نوینی شده ایم که پایانش جز قوت لایموتی بیش نیست !

  و زمزمه ی شکم خالی ام در این میان جز کفر و دشنام به آفرینش نیست !

  خدایا چه قدرتمندم ! هم در دشنام گویی به تو و هم کُرنش در برابر ظلم و ظالم !!!


   این هفته سر کلاس فیلم و بینش اسلامی ـ البته درست است بگوییم فیلم با رگه های دینی و اخلاقی ـ استاد می خواست فیلمی از سینمای ایران معرفی کند و یکی از همکلاس ها پیشنهاد داد که

فیلم PK را که ساخته ی کارگردان هندی راج کومار هیرانی و محصول 2014 است تماشا کنیم و برای هفته ی آینده تحلیل مان را از آن بگوییم .من بلافاصله برگشتم طرف اکرامی که بگویم:   پدر آمرزیده همون فیلم ایرانی خوب نبود . کی حال داره سه ساعت فیلم ببینه ؟! . » که خندید گفت : نه بخدا ارزش تماشا کردن داره ! فوق العاده ست ! . »  ومن با شک و تردید تسلیم شدم و گفتم: امیدوارم حجم اینترنتم رو هدر نداده باشم »  گفت : ناراحت اونم نباش. فلش آوردی بده برات از گوشیم بریزم ! . »

 خلاصه اگر شما هم این فیلم رو ندیدید . حتمن به تماشای اون بنشینید !


  سلام جانی 

  

  پشت میزم نشسته ام و به نامه های نوشته و ننوشته ام فکر می کنم . به نامه هایی که شاید از ششصد صفحه بیشتر باشد و سعی کرده ام همه ی آن ها را به ترتیب زمانی داشته باشم . نامه ای ننوشته ام زیاد نبوده اند. به جز اندکی که خیلی تلخ بوده اند و در نیمه راه از ارسال شان منصرف شده ام و بقیه همه به دستت رسیده اند .

  امروز دوست داشتم برگردم و نامه های ابتدایی را بخوانم . نامه های خودم و نامه های تو که در جواب من  درون یک دفتر زیبا نوشته و نزد من گذاشته ای. و رفته ای تا دفتر دیگری را با نامه هایت برایم بیاوری. دفتری که این بار خودم به تو هدیه دادم .

  فرصت ندارم . باید آماده شوم . شهر در انتظار ماست . باید روز خوبی باشد با این نم نم بارانی که می خواهد ما را همراهی کند . مرور نامه ها بماند برای زمانی که خانه هستی . تعدادی را من برایت می خوانم و تعدادی را تو برای من ! مشتاق لبریز شدن از لذت صدایت هستم !


  مکان : تهران، پارک ملت

  این سرزمین حکایت و سرنوشت عجیبی دارد. بالا و پست های بسیاری را از سرگذرانده است. اما این در این سال های معاصر تمام آنچه را که در طول چندهزارسال براین خاک گذشته بود را یکجا برما نمودار کرد و در پیش چشممان قرار داد. جنگ، چپاول . جنگ و چپاول . دین فروشی ، وطن فروشی . خودفروشی . تا آن میزان که شاعری به زنهار آمده و می سراید : کاوه ای پیدا نخواهد شد امید / کاشکی اسکندری پیدا شود* . »

* مهدی اخوان ثالث

عکس از : رحیم فلاحتی 


شیراز - دیوار مشبک

 

  به این فکر می کنم آخرین کتابی که خوانده ام چه بود. کمی زمان می برد . و یادم می آید . کتابی بود در مورد چگونه نوشتن از فیلم هایی که می بینیم . اطلاعات مفیدی داشت . البته نیاز به تمرین و دقت و تمرکز در مورد چگونگی  تماشای آثاری است که تماشا می کنیم .,وچه دلچسب می شود با زوایای تازه دیدن .

عکس از : رحیم فلاحتی 


تهران،زباله، گلابی

 

   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : آهای ! گلابی  . بجُنب سال تموم شد  ! . » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .

  آهان ! راستی امروز چندمه ؟ چند شنبه است ؟ !!!  . »

  


در ساحل ایستاده ایم و نظاره گر

  این روزها کنار من ایستاده ای . علیرغم همه ی سختی هایی که در پیش رو خواهد بود . و می دانی که باید به دریا بزنیم . باید دل را به دریا بزنیم و به مواجهه با تندبادها و طوفان برویم. می دانم که جرات بسیاری داری . سرد و گرم روزگار چشیده ای و هراسی به دل راه نخواهی داد . دست در دست هم از این دریا هم عبور خواهیم کرد . دست در دست هم ! دست در دست هم !

عکس از : رحیم فلاحتی 

بندر انزلی ، ساحل غازیان 


 شیر آب پارک

  سه روز پیش پریدم سر خیابون دوتا قالی شیش متری بگیرم . نه به خدا خالی نمی بندم . درست مثل خریدن دو تا بربری خشخاشی .

  من بودم ویک خونه ی و عور . نباید دست دست می کردم .و گرنه پول عیدی آخر سال  نیست  و نابود شده بود . در عرض مدت انتظار برای پخت نون تو یک تنور نانوایی بربری، طرح قالی رو پسندیدم  و کارت کشیدم واسنپ خبر کردم .  قالی ها رو طوری جا دادم صندلی جلو که مجبور شدم پشت سر راننده بشینم .

  خیلی آسمون ریسمون بافتم نه ؟ این ها رو گفتم که بگم اولین چیزی که نظرم رو تو ماشین جلب کرد گوشی آقای راننده بود . هربار که صفحه روشن می شد عکس تمام قد راننده رو با پیراهن اتو خورده ی سفید و پاپیون و موهای صاف قهوه ای که روی گوش هاش ریخته بود می دیدم . راستش رو بگم اصلن خوشم نیومد. ندیده بودم کسی عکسِ خودش رو گذاشته باشه تو پس زمینه ی گوشیش . انگار این یکی نوبر بود.شاید فکر کرده بود شبیه شخصیتی تا هنرپیشه ایه ؟ نمی دونم . شاید چون خودم این کارو نمی کنم برام عجیبه . چون هر صبح که خودم رو موقع مسواک زدن تو آینه می بینم اینقدر پوف کرده و ژولیده ام که فکر می کنم این قیافه ی ثابت منه . یک چیز تکراری و خسته کننده . و شب ها هم از راه برسم دیگه نا و نفس برای ابراز محبت به شخص شخیصم باقی نمی مونه . 

  نمی دونم شاید وسط روز قیافه ی بدرد بخورتری داشته باشم؟ باید یک عکس از خودم بگیرم . یا بگم کسی از من بگیره . تا حالا خودم رو پشت صفحه ی گوشیم ندیدم . لطفن شما هم اگر دیدید تعجب نکنید !

پ.ن : تا به حال عکس هام اینطوری بودن . مثل عکس بالا :))


  باران می بارد . به باران فکر می کنم. به صدایش گوش می دهم. و این یعنی خود زندگی . گاه همراه باترس و گاه همراه با شادی . و این باید نزدیک ترین چیز باشد به معنای زندگی . آنگاه که می رویاند و آنگاه که در قامت سیلی، خانه مان از بن می افکند. 

  باران می بارد. و این یعنی بهترین ترانه . آنقدر زیبا که گلچین آن را به نظم بکشد و چون ترانه ای ورد زبان مان کند . و زمزمه وار بخوانیم : باز باران با ترانه / با گوهرهای فراوان / می خورد بر بام خانه » .

  بلند می شوم . چرخی در خانه می زنم . باران دیگر نمی بارد . صدای پارس سگ ها از دور دست می آید. حتمن خیس شده اند و یا شاید از رعدهای ناگهانی به وحشت افتاده اند . به کنار پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . چیزی پیدا نیست . باز تاریکی و صدای پارس و زوزه هایی که در هم آمیخته است .  

  بی اختیار زمزمه می کنم . نه ! اکنون چه وقت زمزمه است ؟ زمان سرخوشی از بارش باران نیست . دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کنم . تاریکی و سیاهی . و باز صدای زوزه هایی که ناخوشی می پراکند .

  نباید آرامش ام برهم بخورد . به من چه که بیرون چه خبر است ! جای من گرم است . خانه ی من خشک است . باران و هجمه ی سیل را با من کاری نیست . باید زمزمه ام را دوباره از سر بگیرم . باید چای یا قهوه ای دم کنم . مرا چه کار با اوضاع جهان ؟! به من چه  باران و سیل  نیمی از شهر را با خود برده است . من در این برج عافیت خویش سلامت ام . بگذار به خیال شاعرانه ی خود بپردازم .  به وقتش اگر نیاز به حضور در صحنه باشد متن جانسوزی خواهم نوشت و تقدیم خواهم کرد . آری من هم بقدر همان عکس های پیژامه تَرکن که این روزها افراد تا کمر در آب گل آلودند تا رسالت خود را رسانه ای کنند همت خواهم کرد . من هم روی بند رخت پیژمه ای خیس دارم !

  من هم شعر خواهم گفت . شعری با پیژامه ی خیس . و تقدیم همه ی سیل زدگان خواهم کرد ! 


 

این شعر را که از

سیاوش کسرایی » است، حدود شش سال پیش در وبلاگم گذاشتم و بیشترین کپی برداری از آن شده و می شود. متاسفانه درج نکرده ام از کدام کتاب برداشته ام . چون زیباست و حس خوبی خواندنش بر می انگیزد دوباره اینجا آوردم .  کمی تا قسمتی هم گویای احوال این روزهای ماست .باشد تا بخوانید و لذت ببرید !

دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس

پوشانده چشم سبز

در زیر خار و خس

دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس .

دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام

دلتنگ و تلخکام

در جامه ی کبود

                    سراپا نگاه و بس .

ابری ست چشم تو

ابری ست روی تو

تا ژرفنای خاطر تو ابری ست .

خورشید

گویا

در عمق آب های تو مدفون است

اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ،

من ، آفتاب طالع

من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس .

*

موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش

عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم .

موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل

بر ساکنان ساحل دیگر

همراه او کنم :

کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست

دلبسته ی شما و به امید هیچ کس .

*

دریا ، متاب روی !

با من سخن بگوی !

تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی !

گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی !

دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای !

بگذار همچو موج

بار دگر ز دامن تو سر در آورم

در تند خیز حادثه فانوس بر کشم

دستی به دادخواهی دل ها در آورم .

دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث !

در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک

مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک

بر اشتیاق جان

سدی ز پیش و پس .

باری ،

من موج رفته ام

اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس !

بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش !

با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر !

مرغ بلند بال !

توفان ِ در قفس !

شعر از:

سیاوش کسرایی





کاخ سعد آباد

  شاید همه مخالف باشند و با خود بگویند :   در این جاده ! در این فضای رویایی ؟! فقط و فقط بیست تا ؟ »  آری ! بیست تا . وقتی فضا اینگونه دوست داشتنی و زیباست از آن لدت ببریم . سریع نرانیم . بگذاریم ذره ذره ی تن و جان مان این زیبایی را درک کند، لمس کند . ببینیم و مشاهده کنیم . فقط و فقط رهگذر نباشیم !

+ عکس از آبلوموف 


گل بی خار کجاست ؟

  نمی دانم چرا از گلی که به این ساقه بود عکس نگرفتم . شاید به خاطر اتفاقات پُرفراز و نشیب تابستان سال نود و شش بود. به خاطر تلخی ها. به خاطر رفتارهایی که موجب شده بود روی زیبای قضایا را نبینم . و فکر کنم دنیا همینقدر چرکین و زشت بوده و خواهد بود. غافل از اینکه همیشه اینطور نیست . و نیرویی باعث شد تا نگاهم رو به بالاکشیده شود . و از زمین و گل ولای و زشتی ها و از خارها چشم بردارم و نور و رنگ و زیبایی ها را ببینم . 

 سال نود و هفت سال پرباری بود. و دوستانی چند در این میان مرا یاری دادند که وامدار مهر و محبت شانم . می دانم شاید هیچ وقت اینجا را نخوانند اما باید گفت تا حد زیادی برخاستنم و ادامه دادنم را مدیون این سه تن ام :

سعید و امین و جانی »

پاینده باشید دوستان من !


چهارراه

  باد سردی می وزید. اولین چیزی که تو محوطه نظرم را جلب کرد گربه ی رو سطل زباله بود. چند ثانیه ای به هم زُل زدیم. عکسی از او گرفتم و بعد سعی کردم چند قالیچه را که روی نرده های مجتمع انداخته بودند در کادر قرار بدهم. به نمایشگر نگاهی انداختم. عکس دلخواهی نشد . گربه هنوز مرا می پایید و بالاخره پایین پرید و پشت شمشادها گم شد. برای میان بُر از مسیر خاکی پارک گذشتم. چند بطری خالی آبی رنگ در نور کم رمق اول صبح میان خاک و سنگ ها ناهمگونی زشتی داشت. خواستم با پا شوت شان کنم ، اما منصرف شدم. 

  از جوی عریض پیاده رو پریدم و کنار خیابان ایستادم .پراید مدل پایینی چراغ زد. دست بلند کردم . ایستاد و بلافاصله خاموش شد. راننده کلاه کاموایی چرکی سرش بود. زیرپایی ها پر از شن و داشبورد پر از گرد و خاک . سوار شده بودم چاره ای نبود. برای هر توقف موتور ریب می زد و خاموش می شد و با جان کندن مختصری دوباره راه می افتاد. 

  حس عجیبی داشتم .انگار اتومبیل من بود و من شرمنده این اوضاع . به میدان نماز رسیده بودیم و من باید خط عوض می کردم .این بار اتومبیلی که سوارم کرد کمی مدل بالاتر بود و راننده ی جوانی با تی شرت لاگوست آبی رنگ پشت رُل بود. احساس کردم سردش است چون موهای بازو و ساعدش از باد سرد اول صبح که از گوشه و کنار ماشین داخل می شد سیخ ایستاده بود. 

  انتهای مسیر سر صحبت مان باز شد . از شلوغی جاده های منتهی به تهران گفتیم و قیقاج رفتن چندتا راننده باعث شد از کوره در برود و بگوید : هرچی دهاتیه راه افتادن اومدن تهران مسافرکشی . کشاورزی تموم می شه راه می افتن شهر مسافرکشی . بنایی کم می شه مسافرکشی . دامداری رونق نداره مسافرکشی . یکی نیست بگه پس ما چه کاره ایم ؟ !!  »

  چیزی نداشتم بگویم . هر دو ته لهجه داشتیم و شهرستانی . شاید گاو و گوسفند نداشتیم و زمین زراعی که رها کنیم بیاییم شهر ، اما خودمان هم به هزار و یک دلیل تو این شهر مثل وصله ی ناجور بودیم .

عکس از : آبلوموف


نقاشی دیواری

  روزگار بازی های غریبی دارد. با من که اینطور بوده . مثل یک توپ هر باربه طرفی پرتاب شده ام و زندگی همواره سرناسازگاری داشته و مثل آدمیزاد نتوانسته ام سریک کار و شغل بمانم . خودم هیچ وقت نخواسته ام اینطور باشد و تمام سعی و تلاشم را در هر کاری انجام داده ام . اما شرایط اقتصادی و تحریم ها باعث شده شرکت ها و مشاغلی که در آن بوده ام آسیب ببینند و من بیکار شوم و از جایی به جای دیگر پرتاب .  

  باران می بارد . باران و باران و باران . 

  اکثر نقاط کشور با طغیان رودخانه ها و سیل مواجه اند. تعداد زیادی  هموطنان خانه ومان شان را از دست داده اند و تعدادی هم جان شان را . و این بلای طبیعی هنوز به کار خودش مشغول است و دست بردار نیست . وقتی در مملکتی زیست می کنی که یا دچار بلای کج اندیشی و بی خردی مسئولین هستیم  که قوت لایموت مان را در عرض یک شب تبدیل به آجر می کنند و یا زمین لرزه و برف و سیل و آتش سوزی بلای جان مان می شود ، چه باید کرد؟ به چه کسی باید پناه برد ؟ به چه کسی وقتی که نزدیک ترین کس ات هم تو را مقصر قلمداد می کند، چه باید کرد ؟  

  آسمان می غرد وانگار رعد در تاریکی شب ابهتی دوچندان می گیرد . باران و باد و تندر . دست به دست هم داده اند . و من بعد از نزدیک به دو دهه هدایت یک کشتی آن را در همین طوفان های طبیعی و غیر طبیعی غرق کرده ام . آری در همین طوفان ها ! در همین طوفان ها .

  با همه ی شرایط بدِ پیش بینی نشده که باعث غرق شدن کشتی شده است چه کسی بار دیگر به این ناخدا اعتماد خواهد کرد؟! 

   قایق کوچکی برداشته ام و به دریا زده ام . تا ساحلی دیگر من ناخدایم .  مرا هراسی نیست . مرا هراسی نیست .

 عکس از : جانی براوو


  مریخی ها آمده بودند . این را نه از آن جهت که پرسیده باشم بگویم ، نه ! بخاطر این گفتم که این اصطلاحِ مریخی باب است و چیز دیگری به ذهنم نرسید . تشخیص زن ومردشان ممکن نبود. آرام بودند . راه می رفتیم و می ایستادیم. همدیگر را نگاه می کردیم. این بعد از زمانی بود که یک گروه از دوستان برای کویرنوردی رفته بودیم و خیلی تصادفی با آنها رودر رو شدیم . ابتدا ترس بود و وحشت . ترسی تا سرحد مرگ . آنها را نمی دانم در چه وضعیتی بودند. از چهره شان نمی شد چیزی فهمید. برای همین سعی کردیم آرام باشیم. نفرات مان به سختی خونسردی خودشان را دوباره پیدا کردند. اما آنها انگار از طایفه ی خونسردها بودند و شاید حتی دو زیست.

  کمی بعد زمزمه ای در میان گروه افتاد.هرکس حدسی می زد. جالب اینکه می گفتند شاید اتفاقی در میان لوکیشن فیلمی فضایی قرار گرفته ایم و عوامل و دوربین ها در اطراف مشغول فیلمبرداری اند. اما چیزی پیدا نبود. سعی کردیم دور شویم و به مسیرمان ادامه دهیم . آن ها هم همین کار را کردند. در کنارمان راه افتادند و تحت نظر نگه مان داشتند. چرایی اش را نفهمیدیم. سعی کردیم بپرسیم اما انگار نمی شنیدند و شاید فکر می کردند این صداهایی که از ما خارج می شود باد شکم است . چون به همدیگر نگاه می کردند. شاید متعجب ، شاید غمگین، شاید ترس خورده ؟! نفهمیدم از شنیدن صدای ما چه تاثیری گرفتند.

  مدتی گذشت . صداهای یکنواختی با فراز و فرود های متفاوت از آنها خارج شد. چیز قابل فهمی نبود. یکی از دوستان که عقب دار گروه بود به آرامی گفت : بچه ها سعی کنید در صورت بروز حادثه مهربان باشید که اوضاع وخیم تر نشود. اینا انگار واقعن موجودات فضایی اند ! . »

  در خیال به این می اندیشیدم چطور باید عواطف مان را با آنها در میان بگذاریم . همین ابتدای کار زبان هم را نمی فهمیم . آیا خشم و ناراحتی و یا مهربانی و آرام بودن ما را درک می کنند؟ اگر غیر از این است چطور می شود ؟ در میان ماسه ها پیش می رفتم. فکر می کردم و می پاییدم شان . به چگونگی برقراری ارتباط با آنها فکر می کردم. باید جلوی وقوع هر حادثه ی احتمالی را می گرفتیم. کاش لااقل یکی از آن ها زبان ما را می دانست. چه می دانم ترکی ، عربی ، انگلیسی و . اصلن ایماء و اشاره . آنها حتی به اشاره های ما هم پاسخی نمی دادند. کار سختی بود. واژه ی دوستی و مهربانی را آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم که معنی و خاصیت خودش را از دست داده بود. مثل اناری که آبلمبو کرده باشی و مکیده باشی و توده ای بی خاصیت از آن باقی مانده باشد. باید راه دیگری پیدا می کردم . اما چقدر باید زمان صرف می شد ؟ برای انتقال حس مهربانی و دوستی چه مقدار باید کنار این موجودات راه می رفتیم ؟!

  در این میان به ضعف خودم پی بردم . و ترس خورده کمی مکث کردم . اگر این اطلاعات و قراردادهای زبانی به یکباره از ذهن مان پاک شود چه اتفاقی برای ما می افتد ؟چه بر سر انسان ها می آید؟ چطور می توانیم همدیگر را بفهمیم؟ آیا با کوچک ترین حرکت و برهم خوردن تعادل ، چه جسمی و چه ذهنی به جان هم نمی افتیم ؟ همدیگر را نمی دَریم و پاره نمی کنیم ؟ انسان های اولیه چه کارسختی داشته اند. شاید به دلیل نداشتن تصویری از خود، همنوع خود را موجودی بیگانه می پنداشته اند. انسان ، آدم و یا هرچه که بتوان نامید چه مصائبی را از سر گذرانده تا به مفهوم مشترکی در مورد اشیاء، موجودات و عواطف و صدها مورد دیگر برقرار کرده است .

   زمان به تندی سپری می شود و من هنوزنتوانسته ام راه حلی برای نشان دادن احساس مهربانی به این موجودات پیدا کنم . نمی دانم اصلن این ها دچار بروز احساسات عاطفی می شوند یا نه ؟ برای شان کاربرد دارد ؟ تا اینجا که چیزی از آن ها ندیده ام . شاید کوتاه ترین راه اجرای یک سری خواسته ها به صورت پانتومیم باشد. آیا در میان گروه کسی هست که از عهده ی این کار برآید ؟ باید پرس و جو کنم .

  به یاد مارتین می افتم . برای ما انسان هایی که  خیلی به هم نزدیکیم و با این قراردادهای زبانی بزرگ شده ایم گاهی درک متقابل از بین می رود. مارتین همسرم گاه از مهربانی ام برداشت دیگری می کند. برخلاف آنچه که مرسوم است و بعد سوء تفاهم و دلخوری. خدا را شکر همه چیز خیلی زود حل می شود و دوباره برمی گردیم بر سر قراردادهای مرسوم . ولی آخرین بار که حافظه ی ما دچار حمله ی هکرها شد دیگر زبان هم را اصلن نفهمیدیم.  انگار آدم ها هم مثل سیستم ها دچار حمله ی بدافزارها می شوند. چون او حرف های مرا می شنید و درست مثل همین مریخی ها هیچ عکس العملی نشان نمی داد. شاید او هم مرا به چشم یک مریخی می دید ؟! خدا می داند !!! این را از این جهت می گویم که تلاش های من برای نشان دادن مهربانی آنجا هم ناموفق بود . و او بدون اینکه من بدانم به نزد یک مهندس نرم افزار رفت ـ یا هر چه که بتوان اسمش را گذاشت ـ و تمام قراردادهای فی مابین ما را فسخ کرد .

   هنوز این موجودات کنار ما حرکت می کنند. از سفینه یا هر وسیله ای که با آن پا به زمین گذاشته باشند خبری نیست . پاهایم در شن فرو می روند. به مسیر دشواری رسیده ایم . سربالایی تندی است. هنوز عکاس های گروه در تردید اند که آیا می توانند در کنار این موجودات عکاسی کنند یا نه ؟ به هر صورت باید کار را از جایی شروع می کردند. حس داشتن عکس هایی از این موجودات هر کسی را قلقلک می داد و نمی شد در برابرش ایستادگی کرد. ولی باید احتیاط می کردیم .   

  مسیر دشوار شده است . سعی می کنم اگر نیاز شد دست همنوردی را بگیرم و کمک اش کنم . و یا بار اضافه ی افرادی که انرژی خود را از دست داده اند بین کوله ی دیگران تقسیم کنم. و یا در هنگام نوشیدن آب مراعات حال دیگران را بکنم . نیم نگاهی به مهمان های ناخوانده می کنم . نه چیزی خورده اند و و نه چیزی نوشیده اند . همچنان پرانرژی قدم برمی دارند . امیدوارم بتوانم در طول سفر به تدریج معنای مهربانی را به آنها منتقل کنم.

  تا غروب کویر زمان زیادی باقی نمانده است. شاید بتوانم از یکی از آن ها شب هنگام که کرور کرور ستاره و سیاره از آسمان آویزان می شوند مسیر آمدن شان را بپرسم . شاید . 

 

فعلن !


 

  سال جدید در ادامه سالِ گند نود و هفت سنگ تمام گذاشت. وقتی که نود و نُه درصد مردم خواب بودند و یک درصد بیدار، بلایی بدتر از سیلاب کنونی دامان مان را گرفت و در زمان کوتاهی ارزش پول ملی به یک سوم کاهش پیدا کرد.

  این روزها در اطرافیان رمق و انگیزه ای برای ادامه نمی بینم . نوشتم " ادامه " ، چون می خواستم معنای بیشتری را در بربگیرد. چون هرکس به امیدی در تلاش است و هرکدام در مسیر و راهی پا گذاشته اند به نیّتی . و نیت ما حکم فردی را پیدا کرد که غذای نفاخ خورده و مدام در مسیر وضوخانه و صحن مسجد بادی از او خارج می شود و دوباره و چند باره نیت مجدد و تجدید وضو و تکرار و تکرار .

  این قافله با این ساربان به سرمنزل مقصود نخواهد رسید و ما خواهیم ماند و این درافشانی شاعر که می فرماید : دست ما کوتاه و خرما بر نخیل » .

خدایا مددی !

عکس از : آبلوموف 


به همان جا که  از آن آمده ای .

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی ست پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برات قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او . و کفش های او . او پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و ست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو . »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود . نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل .

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز. خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم . یا  . "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با ی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی . نه آمدنی و نه رفتنی . 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .


 

  از کجا شروع کنم؟؟؟ . همیشه این یکی از دغدغه هاست . از کجا و از چه کسی باید شروع کرد ؟ پرسشی است که گاه فرد را به واهمه می اندازد. گاه مجبور به سکوت و گاهی هم نشنیدن سوال می کند. درست مثل امروز عصر سر کلاس شناخت عناصر فیلم ، با این که تعدادی از دوستان اوقات فراغتی بیشتر از من دارند ،کنار کشیدند تا من اولین نفری باشم که هفته ی آینده در خصوص کارگردانی که انتخاب کرده ام کنفرانس بدهم.

  به خاطر علاقه ای که به فیلم دوچرخه » یا ان دوچرخه » داشتم ویتوریو دسیکا را انتخاب کردم . کارگردانی که جزو اولین های سینمای نئورئالیسم ایتالیاست .دو تن دیگر از این آغازگران، روسولینی و ویستی بودند. دسیکا که به سال1901 در شهر سورا ایتالیا به دنیا آمده بود و کار در سینما را به عنوان بازیگر از سال 1931آغاز کرده بود زودتر از دو تن دیگر با ابتلا به سرطان ریه از دنیا رفت. آخرین فیلمش سفر( 1974) در همان سالی که در گذشت به نمایش در آمد .

  برای شروع کار، در ذهنم  خصوصیات و ویژگی های سینمای نئورئالیسم ایتالیا را مرور می کنم . آنچه که به یاد دارم این هاست :

  • استفاده از نابازیگران
  • استفاده از لوکیشن های طبیعی
  • عدم استفاده از تکنیک مونتاژ
  • عدم استفاده از نورپردازی و چهره پردازی های پیچیده
  • ثبت روزمرگی زندگی به وسیله ی دوربین
  • پی رنگ ساده و پیش پا افتاده
  • استفاده از کودکان و .
  • انتخاب مناطق روستایی یا محروم و استفاده از مردم طبقه ی پایین و نمایش سادگی و فقر زندگی این طبقه

 

  از صبح ساعت هفت تا الان که ده شب است تخت گاز از سلولهای خاکستری مغزم کار کشیده ام . نیاز به ریکاوری دارند.سریع می زنم کنار و پارک می کنم . می روم سراغ قهوه جوش . قهوه که آماده شد کمی با عطرش سرخوش می شوم و بعد جرعه جرعه می نوشم . برای شروع مجدد ریستارت می کنم. ویندوز که بالا آمد یادم می افتد که فیلم دیگری که از دسیکا دیده ام : امبرتو D»

  درابتدای فیلم کارگردان اثر خود را به پدرش تقدیم کرده است و آنطور که پیداست این فیلم الهام گرفته از شخصیت پدر دسیکا امبرتو دسیکا » است . این فیلم همانند دوچرخه از آثار برجسته ی تاریخ سینمای جهان است .  سعی می کنم بیشتر به یاد بیاورم اما بیخوابی زورش می چربد. انگار فنجان بزرگ قهوه تاثیری نداشته . البته آنچه که در خاطر دارم بیش از این هم نیست و باید به سراغ مطالب پرپیمانه تری بروم . 

  کاش در میان خواب شیرین جانی بیدارم نکند  و نگوید : آهای آبلو ! بیدار شو ! صدای خُروپفت نمی ذاره راحت بخوابم . »  پلک هایم سنگینی کوه را دارند . کافئین هم نتوانست کاری. بِ کُ ن ه.  .


به همان جا که  از آن آمده ای .

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او . و کفش های او . او پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو . »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود . نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل .

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز. خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم . یا  . "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با ی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی . نه آمدنی و نه رفتنی . 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .


 

   به دومین ماه بهار پا گذاشته بودیم . بهار انگار چند روزی به مرخصی رفته بود. و ننه سرما داشت از خجالت مان در می آمد. مسیر مجتمع تا خیابان اصلی پنج دقیقه بود. اما از باد تند و سردی که می وزید گونه هایم سِر شده بود.

  از کنار زن میانسالی گذشتم که داشت با گوشه ی شالش صورتش را می پوشاند . می خواستم بپرسم " خواهر! من اشتباه نیومدم ؟ اینجا راست راستی بهاره ؟!  " و چشمم به مرد جوانی افتاد که از اتومبیل شاسی بلند کره ای پیاده شد .  حواسم رفت پی او . آستین کوتاه پوشیده بود و در حالی که از زور سرما بازوهای اش را با دو دست می پوشاند دو سه گامی جهید و خودش را به صندوق صدقات رساند. بی درنگ مبلغی درون آن انداخت و دوباره به ترتیبی که انگار زیر پنجه هایش فنر کار گذاشته باشند برگشت سمت ماشینش . نفهمیدم صدقه سر ماشینش بود یا خودش !

  رسیده بودم کنار خیابان و تاکسیِ میدان نماز برایم بوق زد . ننه قبل از سوار شدن، چند سیلی آخر را مهربانتر حواله ی گونه هایم کرد . باسن مبارک که روی صندلی تاکسی آرام گرفت کلاه لباسم را از سرم برداشتم و نقاب کلاه بیسبال ام را کمی کشیدم سمت چپ تا از اشعه ی آفتاب در امان باشم . آدمیزاد است دیگر، نه طاقت سرما دارد و نه گرما .

  مرحله ی اول سفردرون شهری را صمٌ بکم گذراندم . مرحله ی دوم راننده جوان با اندی و سندی و " آهای دختر چوپون " از شرمندگی مسافرها درآمد تا رساندمان مقابل ایستگاه مترو . در طول مسیرم تا دانشگاه اطرفم پر از گوسفندهایی بود که مدام بع بع می کردند و من هم در خیال چشم می گرداندم ببینم کدام سوی دشت سرسبزتر است که گله را به آن سمت ببرم . گهگاه یکی از دو سگ ام به سمتی می دوید و پارس می کرد و پوزه درون سوراخی می کرد. انگار دنبال موش یا خرگوشی بود .

  دستفروش گنده ای که از سر و کولش کمربندهای کوچک و بزرگ آویزان بود و صدای نخراشیده ای داشت رشته ی خیالم را پاره کرد . به میدان رسیده بودم . حدود یک ربعی دیرتر از هفته های قبل .

  ساعت ناهاری بود. از لابی پر سر و صدای دانشگاه بیرون آمدم. با اینکه ظهر بود و آفتاب وسط آسمان ، اما ننه اجازه نمی داد تو سایه جا خوش کنی . هوس یک نیمکت آفتابگیر کرده بودم . درست مثل پیرمردهای روستایی  که چمباتمه نشسته و تکیه می دهند به دیوار کاهگلی و شُل می کنند.

 

اینجا که رسیدم استاد گفت : آبلو شرم و حیا کن ! بیا بشین نمی خواد ادامه بدی ! بیا بشین زوائد کار رو اصلاح کن ! » و خطاب کرد : دختر بندباز شما بیا بخون ! »

 گفتم : آخه استاد مطلب سرد و بیات می شه تازه داشتم به اصل ماجرا می رسیدم . »

گفت : بله ! صد در صد . »

و با اجبار نشستم که اصلاحیه  را اعمال کنم . تا ادامه به کجا بیانجامد ؟ 

فعلن !


  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند : ما خودمون مصرف کردیم سرکار . بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه . من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن . »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه ی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : بخصوص آلوچه ی !!! »


 

   به دومین ماه بهار پا گذاشته بودیم . بهار انگار چند روزی به مرخصی رفته بود. و ننه سرما داشت از خجالت مان در می آمد. مسیر مجتمع تا خیابان اصلی پنج دقیقه بود. اما از باد تند و سردی که می وزید گونه هایم سِر شده بود.

  از کنار زن میانسالی گذشتم که داشت با گوشه ی شالش صورتش را می پوشاند . می خواستم بپرسم " خواهر! من اشتباه نیومدم ؟ اینجا راست راستی بهاره ؟!  " و چشمم به مرد جوانی افتاد که از اتومبیل شاسی بلند کره ای پیاده شد .  حواسم رفت پی او . آستین کوتاه پوشیده بود و در حالی که از زور سرما بازوهای اش را با دو دست می پوشاند دو سه گامی جهید و خودش را به صندوق صدقات رساند. بی درنگ مبلغی درون آن انداخت و دوباره به ترتیبی که انگار زیر پنجه هایش فنر کار گذاشته باشند برگشت سمت ماشینش . نفهمیدم صدقه سر ماشینش بود یا خودش !

  رسیده بودم کنار خیابان و تاکسیِ میدان نماز برایم بوق زد . ننه قبل از سوار شدن، چند سیلی آخر را مهربانتر حواله ی گونه هایم کرد . باسن مبارک که روی صندلی تاکسی آرام گرفت کلاه لباسم را از سرم برداشتم و نقاب کلاه بیسبال ام را کمی کشیدم سمت چپ تا از اشعه ی آفتاب در امان باشم . آدمیزاد است دیگر، نه طاقت سرما دارد و نه گرما .

  مرحله ی اول سفردرون شهری را صمٌ بکم گذراندم . مرحله ی دوم راننده جوان با اندی و سندی و " آهای دختر چوپون " از شرمندگی مسافرها درآمد تا رساندمان مقابل ایستگاه مترو . در طول مسیرم تا دانشگاه اطرفم پر از گوسفندهایی بود که مدام بع بع می کردند و من هم در خیال چشم می گرداندم ببینم کدام سوی دشت سرسبزتر است که گله را به آن سمت ببرم . گهگاه یکی از دو سگ ام به سمتی می دوید و پارس می کرد و پوزه درون سوراخی می کرد. انگار دنبال موش یا خرگوشی بود .

  دستفروش گنده ای که از سر و کولش کمربندهای کوچک و بزرگ آویزان بود و صدای نخراشیده ای داشت رشته ی خیالم را پاره کرد . به میدان رسیده بودم . حدود یک ربعی دیرتر از هفته های قبل .

  ساعت ناهاری بود. از لابی پر سر و صدای دانشگاه بیرون آمدم. با اینکه ظهر بود و آفتاب وسط آسمان ، اما ننه اجازه نمی داد تو سایه جا خوش کنی . هوس یک نیمکت آفتابگیر کرده بودم . درست مثل پیرمردهای روستایی  که چمباتمه نشسته و تکیه می دهند به دیوار کاهگلی و شُل می کنند.

 

اینجا که رسیدم استاد گفت : آبلو شرم و حیا کن ! بیا بشین نمی خواد ادامه بدی ! بیا بشین زوائد کار رو اصلاح کن ! » و خطاب کرد : دختر بندباز شما بیا بخون ! »

 گفتم : آخه استاد مطلب سرد و بیات می شه تازه داشتم به اصل ماجرا می رسیدم . »

گفت : بله ! صد در صد . »

و با اجبار نشستم که اصلاحیه  را اعمال کنم . تا ادامه به کجا بیانجامد ؟ 

فعلن !


 

  به میز نگاه کرد . بعد به کفش های خاک گرفته اش . همانطور که ایستاده بود کمی شانه خم کرد و مشت های گره کرده اش را روی میز گذاشت. لیوان چای یخ کرده ای روی میز بود. دست راستش را بلند کرد و با انگشت میانه تلنگری به لبه ی لیوان زد و از بالا به دایره های هم کانونی که تشکیل شده بود نگاه کرد. ارتعاش آرام می گرفت و در او موجی برمی خاست . موجی از فکر و ایده و سخن که برای ارائه ی امروز در ذهنش شکل گرفته بود.

  هوای انباشته در سینه اش را یکباره از سینه خارج کرد و سعی کرد آرام بگیرد. صندلی های خالی کلاس به پچ پچ افتاده بودند. تحریک اش می کردند و ذهنش را دوباره به تشنج می کشیدند. خواست تلنگر محکم تری به لیوان بزند. دلش صدای شکستن می خواست . سکوتی عمیق در پس آن پچپچه ی استهزاء آمیز بود که باید می شکست . حتی با صدای برخورد یک شئی ، با صدای شکستن تن بلورین لیوان که قطعه قطعه می شدند و به هر سو می دویدند .

  چنین نکرد. صدای قهقهه ای که از کلاس مجاور برخاست همچون شکستن چند جام بلورین بود. یکه خورد . سکوت شکسته بود. لیوان را به دست گرفت . بالا آورد مقابل چشمانش و کلاس و صندلی های خالی را با اعوجاجی به رنگ قهوه ای ناب نظاره کرد. کسی نبود. کسی نیامده بود. با اندیشه ای که همراه آورده بود چه باید می کرد؟ مگر نه اندیشه هم می توانست چون نان تازه، بی عَرضه به طالبش بیات شود. آیا این محصول بیات را باید با خود به سمت به خانه می کشید ؟ افسوس خورد. چون پدری که با نان تازه به خانه رفته باشد و ساکنان خانه در غیاب او به مهمانی رفته باشند و او بماند و انباشت نان های بی مصرف لای سفره .

  لیوان را آرام روی میز گذاشت. به ناراستی ِ اشیاء در پس لیوان چای فکر کرد. دنیا چقدر می توانست پر از اینگونه اعوجاج های غیرقابل تحمل و غریب باشد. و یا شاید از منظری زیبا  ؟! می شد به اشکال درهم پیچیده ی اشیاء درون کلاس نگاه زیباتری داشت. حتی به آن پنجره ی رنگ شده ی دلگیر . به آن پرده ی درهم پیچیده که انگار روزی سعی داشته یادآور دریایی نیلگون و مواج باشد.

  به کتاب روی میز نگاهی انداخت . این سوال برایش پیش آمد : آیا کسی از جمع اندک کلاس به موضوع جامعه شناسی فرهنگی علاقمند بود ؟ اصلن دغدغه های شان چه بود؟ آمدن و رفتن شان به چه هدفی بود ؟ چرا کسی حاضر نبود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ . سوال و سوال و سوال . سگک کیف اش را باز کرد. بوی خفیف چرم به مشامش خورد. کتاب را سُراند درون کیف کنار جزوه ها و سگک را انداخت .

  لیوان را با سرانگشتانش گرفت و چرخاند. زمین گذاشت. از کلاس بیرون آمد . پله ها را چون روحی پایین سُرید تا در بوفه ی طبقه ی همکف کمی خونش را به کافئین آلوده کند . آلودگی همیشه زشت نیست . شکستن همیشه ترسناک نیست . ترس از شکستن ترس به جان مان می ریزد. ترس از دانستن و یا ترس از ندانستن . هر کدام به نحوی ترس با خود به همراه داشت . و زندگی آلوده می شد به ترس . ترس و ترس وترس .

 


 

  امروز سر کلاس درس اخلاق اسلامی دغدغه ام زیبایی استاد بود. از صبح به دنبال یافتن موضوعی برای تفکر بر روی آن بودم. این را استاد جامعه شناسی فرهنگی خواسته بود. اما نمی دانم اگر می فهمید که من روزم را با چنین موضوع عجیب و نامتعارفی شروع کرده ام چه فکری درباره ی من می کرد.

  وارد کلاس که شد چنان بشاش بود و لبخند ملیحی داشت که یک جورهایی قند در دلم آب شد. شاید اگر کارد و ترنجی دستم بود، مجلسی چنان مهمانی زلیخا و عبور یوسف بازسازی می شد. اما اینبار به جای زلیخا انگار باید من انگشتانم را به دَم تیغ می سپردم.

  زیاد اهل سرپا ایستادن نبود. با آن چادر زیبا و مقعنه ی خوش فرم اش، می نشست پشت میز و آرنج ها را تکیه می داد روی آن و چشم می دوخت به بالا و پایین کلاس . امروز هم مطابق جلسات قبل عمل کرد. بعد از فروکش کردن قیل و قال ها که در مورد برگزاری امتحان بود کتاب را در دست گرفت و انتخاب سوال را شروع کرد . در آن دقایق هم تاکید کرد کتاب مان را بی سروصدا مرور کنیم. چنان سکوتی برقرار شده بود که برایم تازگی داشت . صدای دم و بازدم همکلاس های سرماخورده و بالا کشیدن دماغ شان گهگاه سکوت را می شکست .

  کتاب را ورق می زد و من انه تماشایش می کردم. فرم لب هایش را از نظر می گذراندم. به بینی اش که به دست تیغ جراح سپرده شده بود و به آن گونه های خوش فرم اش نگاه می کردم. به ابروها و مژه های بلندش . به پیشانی اش که حتی یک چین هم نداشت و به آن حجابی که نمی گذاشت یک تار مو از پس آن بیرون بزند چشم می دوختم . خدا می داند اگر طره ای از گیسواش به این مجموعه ی زیبایی افزوده می شد چه غوغایی می کرد!  در زیر چادر نمی شد تناسب اندامش را تشخیص داد اما بعید می دیدم خداوند در دادن زیبایی و تناسب به او مضائقه کرده باشد. و همه این چشم چرانی ها چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. شرم می کردم و زود نگاهم را می یدم ، شاید بتوان گفت می ترسیدم . می ترسیدم سر برگرداند و متوجه نگاه های من بشود. اگر نگاهمان به هم گره می خورد و با همان نگاه ، پرسشگرانه سرزنشم می کرد چه داشتم بگویم ؟ چگونه می توانستم به او بگویم امروز زیبایی او دغدغه ی من شده است؟

  همیشه برای دست آویز، این روایت در ذهنم نقش می بست : خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد». خصیصه ای که در نهاد ما بود و همیشه و در همه حال جستجوگر آن بودیم . پس چرا نمی شد انسان های زیبا را ستود؟ پس چرا ستایش ما فراتر از ستودن اشیاء و حیوانات و دستاوردهای علمی و هنری نمی رفت؟ آیا شک و تردید و گاه حسادت مانع از ستایش همنوعانمان می شد؟ پس چرا ؟

  بخصوص در جامعه ی ما که امکانش بسیار بسیار ضعیف است با دیدن همنوعی مذکر یا مونث به زیبایی های بصری او و فرم های زیبای اندام او اشاره و تعریف و تمجید کرد. و چه راحت می توانند انگ چشم چرانی و هزار و یک صفت ناشایست را به ما بچسبانند . فقط و فقط به دلیل تمجید یک زیبایی ! .


 

  ارغوان را خیلی دوست داشتم. مدت زیادی با من و درخیالم بود. هرجا که می رفتم، هرجا که می خوابیدم ، حتی در نفس کشیدن هایم.

   شعرهایم برای او بود. داستان هایم از او بود و حتی راز و نیازم برای او بود. پناه بر خدا ! گاهی انگار جای خدا هم می نشست . چون از زیبایی بهره ای برده بود . گاهی فکر می کرد الهه ی زیبایی ست و دوست داشت تمام سیم و زر دنیا را در پایش نثار کنند. اما من فقط می توانستم ردای کسی را بر دوش داشته باشم که اندک حسی عاشقانه در قالب کلمات بریزد و به پای او نثار کند.

  نزدیک به دو دهه برای او نوشتم . برای او سرودم و زمزمه کردم . اما انگار الهه ی زیبایی را  با کلمات و جملات عاشقانه میانه ای نبود. چون تمام نامه هایم بی جواب ماند . شاید حتی نخوانده . و آرام آرام آتشی که افروخته بودم سرد شد و رو به خاموشی رفت. احساس عاشقانه ، احساس شاعرانه ، و چشمه ی خیالپردازی هایم رو به خشکی نهاد.

  خیال خشکید و شعر خشکید و ارغوان خشکید. و شاعری ماند با دفتری پر از عاشقانه ها که هیچکس آن را نخوانده بود. شاید ارغوان خواب شاعری بود گرفتار در بیابان . گرفتار سراب و در پی سراب .نمی دانم ! هیچ نمی دانم

 


کنجکاوی

  صبح را با این دغدغه آغاز می کنم. دغدغه ی حس کنجکاوی . خوب و بد بودنش . احساس هایی که از آن بدست می آید. نیتی که پشت آن است. به این فکر می کنم که این حس انسان را در طول تاریخ در مسیر زندگی و تکامل پیش برده و همه ی شناختش تا به امروز نتیجه ی همین کنجکاوی بوده است . از بوییدن گل و کشف بوها تا چشیدن میوه های سمی و حتی مرگ !

 

بله ! کنجکاوی همیشه باعث رستگاری نیست !

 


فیلم احمق

  همین دقایقی پیش این فیلم را تماشا کردم . هنوز با حرف هایی که برایم داشت درگیرم . حرف ها و کارهایی که در پیرامون مان می بینیم و گاه آنقدر برای مان عادی شده که نمی بینیم. می بینیم و نمی بینیم. نمی خواهیم ببینیم . و حتی دیگران را به این ندیدن و حماقت دعوت می کنیم .  احمق حرف هایی برای ما دارد. و آینه ای می شود در برابر ما . 

  اگر دوست داشتید در برابرآینه ی این فیلم قرار بگیرید، باز دو انتخاب برای تان ممکن است . هم می توانید " دیما نیکیتین " باشید و یا در نقش همسر او " ماشا " .

کارگردان : Yuriy Bykov


رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند : لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+

لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 


پسرک و نوازنده ها میدان ولیعصر

  بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما بعد از چهل سال تکلیف مان با ساز و موسیقی مشخص نیست ؟ 

  به هر حال امیدوارم آینده ی خوشی در انتظار این نسل باشد . سال هایی به دور از بلاتکیفی ها و اتفاقات ناگوار دیگر . امیدوارم .


  خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صدای خودم  را می شنوم که کلماتی ازکتاب  "

ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " را زمزمه می کنم. اما بیرون همهمه ای است. گنجشک هایی که روی دو درخت توت پشت پنجره نشسته اند بی وقفه سر و صدا می کنند. اما من در سکوت خانه به جامعه شناسی فکر می کنم . به معلم سال اول دبیرستان مان آقای رازبان . به آن هیکل ترکه ای و کت و شلوارهای کبریتیِ تیره اش. به آن سر بی مو و براق، که همیشه سعی داشت موهای بلند پشت گوش را از یک سمت به سمت دیگر هدایت کرده و کمی از فرق سر اش را بپوشاند. به آن نمره ی صفری که در ثلث اول به من و همکلاس کنار دستم داد و باعث شد انگیزه ام را برای خواندن این درس در دو ثلث بعدی از دست بدهم. به دلیلش که می گفت از روی دست هم نوشته اید. و من هیچگاه آن را نفهمیدم . چون در آن ماه های اول ورودم به دبیرستانی که بیشتراز ده کلاس سال اولی داشت و دو کرور دانش آموز، هنوز آنقدر اُخت نشده بودم که بخواهم تقلب کنم و تقلب برسانم .

  خانه ساکت است و بیرون هنوز همهمه ادامه دارد. شاید اگر زبان شان را می فهمیدم چاره ای بود. دلیل این همه قیل و قال شان را می پرسیدم و درک می کردم. و حتی می توانستم با آنها همراهی کنم .

  صدای زنگ پیام گوشی ام بلند می شود. به صفحه اش نگاه می اندازم . 2 Photo  . دو نامه از جان رسیده است. بیش از صد سال است که نامه برای هم ارسال می کنیم. بله بیش از صد سال . از زمانی که نامه را با پر پرندگان و جوهر دوده می نوشتند و چاپار آن را به تاخت از شهری به شهر دیگر می برد. دیدن دستخط های همدیگر حس خوبی دارد. احساس های مستتر در میان شان را بهتر می شود فهمید تا این حروف تایپی که از صفحه کلید منتقل می شود.

  نامه را می خوانم . جان از کلاس های دیروز پرسیده است. یادم باشد در مورد پاورپوینتی که برای معرفی جشنواره لوکارنو آماده کرده بودم و بی مصرف افتاد برایش بنویسم. پنج ساعت وقت گذاشتم عکس و مطب جمع کردم اما به دلیل نقص سیستم و نبودن امکانات نتوانستم از ویدئو پروژکتور دانشگاه استفاده کنم. و از روی گوشی کنفرانس دادم.

  دوباره  ذهنم پر می کشد . سراغ مقایسه می روم. در ذهنم مرور می کنم . مقایسه ی بین استاد جامعه شناسی فرهنگی دانشگاه را و دبیر جامعه شناسی دوران دبیرستان مان را . دنیای عجیب و آدم هایی با خلق و خویی عجیب تر . خوب و بد را چگونه می توان تعیین کرد؟ استادی که که با ما کنار پیاده رو می نشیند و می آموزد مشاهده گری را با هم تمرین کنیم و یا دبیری که تمام همت اش این شد که مرا با یک صفر در کارنامه تنبیه کرده باشد؟ به یاد پرسش های مطرح شده در کتاب می افتم . باید به سراغ پرسش ها و پاسخ های جوئل شارون بروم . شاید نگاهی روشن تر از امروز با خواندن این کتاب در آینده از جامعه و اتفاق های پیرامون آدم و روابط آن ها پیدا کنم ؟!  

  گنجشک ها هنوز به دادو قال مشغولند. با همه ی صدایی که دارند چقدر بی آزارند. در پس زمینه ی سکوت خانه گاه می شنوم شان و گاه سکوت می شود. گاه اینجایم در خانه و گاه کیلومترها دورتر . این ذهن بازیگوش از نفس نمی افتد. مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرد. شاید بد آموزی گنجشک های همهمه گر روی درخت های توت باشد. هنوز از نفس نیافتاده اند. خدا قوت شان بدهد !


 

نیمرو در سفره ی شاهانه

 گفت : اولی مون با آخری که من ماقبلش بودم بیست و چهار سال فاصله داشت . . »

بعد قاشق را بین قیمه بادمجان داخل دیگ فرو کرد. قاشقِ پُر از برنج و خورشت را لای لواش گذاشت و برد سمت دهانش . من به دهانش نگاه می کردم و منتظر ادامه ماجرا بودم.

گفت : آقام و ننه ام انگار دقیق میزون کرده بودن هر دوسال یکی ! دوازده شکم ! » و در حالیکه لقمه را می جوید سری تکان داد و خندید .

گفتم : ماشاء الله ! مهدی چند تا ؟!!  . » کم مانده بود لقمه از دهانم بپرد .

گفت : سفره می انداختیم از اینطرف اتاق تا اون سر. »

گفتم : مهدی! آقات شما رو به اسم می شناخت ؟!! »

گفت: تازه کجاش رو دیدی ؟ دادش بزرگه هم با زن و دوتا بچه هاش  با ما بودن ! خدا بیامرز آقام گاهی قاطی می کرد کدوم بچه شه کدوم یکی نوه ش !!! » و دوباره همان لبخند.

از گوشه ی دیگ بادمجان سرخ شده ای را دو نیم کردم و لای نان گذاشتم . و با شیطنت پرسیدم : مهدی سر سفره چیزی به کسی می رسید ؟ »

خودش را کشید سمت ظرف غذا و با قاشق محتویات دیگ را هم زد و لقمه ای گرفت . این بار جنس لبخندش فرق کرده بود.

گفت : دلم برای اون کوچیکه می سوخت . »

 خواستم بپرسم دختر بود یا پسر ؟

که ادامه داد : بعضی روزا اصلن چیزی بهش نمی رسید . و یا سیر نمی شد. وقتی می خواستیم تو حیاط بازی کنیم ، اون رو می دیدیم رفته جلوی مرغدونی نشسته . نگاه می کرد یا منتظر می موند تا یکی از مرغ ها تخم کنه تا اون برداره ببره ننه ام براش نیمرو درست کنه . »

 غرق خیال شده بودم. اینکه نمی دانستم آن ته تغاری پسر بوده یا دختر، نمی گذاشت قوه ی تخیلم خوب شکل بگیرد.

مهدی زیر لب گفت : خدا رو شکر ! » و دست به زانو گذاشت و بلند شد که ظرف ها را جمع کند.

گفتم : دست نزن ! شستن ظرفا با من . دستت برای ناهار درد نکنه .

با صدای آرومی گفت : نوش جونت ! . » و به کنجی خزید و سیگاری گیراند و غرق افکارش شد.


  هنوز کلمه ای تایپ نکرده ام . موضوع های متفاوتی از ذهنم می گذرد. پراکنده و بی اثر که اگر به استقبال شان نروم و هدایت شان نکنم به سمت و سویی که راه داستانی را در پیش بگیرند، خشک و پژمرده می شوند و می میرند. این بار اگر که موضوعی به ذهنم برسد برایش دست تکان می دهم تا بایستد. کافی است که اعتنایی بکنی . می آیند و می نشینند و شروع می کنند به تعریف کردن . و خودشان را بسط و گسترش دادن .

  داخل پاساژ شده بودیم. مژده اصرار داشت برای فصل گرم چند تی شرت بخریم . هرچه بین رگال های مقابل بوتیک ها گشتیم چیزی نپسندیدیم. یا طرح قشنگی نداشتند، یا کیفیت خوبی . خانم فِرخورد و فِرخورد تا محو فروشگاه پر زرق و برقی در گوشه ی پاساژشد و رفت داخل. چند قدم که پشت سرش رفتم منصرف شدم . ایستادم .

  کودکی و نوجوانی و حتی کمی بعدترها که سن و سالی از ما گذشته بود، ندیده بودم که مادر و همشیره ها لباس زیر شان روبند رخت خودنمایی کرده باشد و گهگاه توی باد مثل پرچم صلیب سرخ به اهتزاز در آمده باشد . ولی الان به یکباره مقابل ویترینی قرار گرفته بودم که پرُ بود از نیم تنه ی مانکن هایی که سینه بندهایی ریز و درشت و رنگ به رنگ تن شان بود و کمی که دقت می کردی داخل فروشگاه هایی به تن شان که در تصور جناب حضرت آدم هم نمی گنجید تجسم حوایش در آن .

  ایستاده بودم . کمی شرمگین . کمی معذب . و مژده چشم و ابرو می آمد که : بیا تو ! . » و من برق شیطنت را درچشمانش می دیدم. و نگاهم به نوشته ی ورود آقایان ممنوع » می افتاد . و آرام می گفتم : زشته خانم ! . » و نگاهم را می چرخاندم به سمتی دیگر .

  و باز شیطنت ادامه داشت . می آمد سمت در و با انگشت به سمتی اشاره می کرد و می گفت : زرشکی رو دوست داری یا لیموییه ؟ . » و من جواب می دادم : یک ست خوشگل . هر رنگی که دوست داری بردار لامصب !   . »

می گفت : نه به جون خودم ! تا نیایی داخل و خودت انتخاب نکنی راضی نمی شم . »

جواب دادم : آخه عزیزم مگه داری لباس مجلسی انتخاب می کنی » و آمده بود دستم را گرفته و کشیده بود داخل فروشگاه . ومن در بین تناقض بین نوشته ی روی در ورودی که منع ام می کرد و خوش آمدگویی فروشنده ی خانم دست و پا می زدم .  دست و پا می زدم . دست و پا می زدم .


 

  دیشب دقایقی از فیلم مستند

نمک زمین » را تماشا کردم. یک مستند فرانسوی – برزیلی به کارگردانی ویم وندرس  و ژولیانو ریبیرو سالگادو که در سال دوهزار و چهارده اکران شده است. شروعی فوق العاده داشت. با عکس هایی تاثیرگذار از یک عکاس برزیلی به نام

سباستیائو سالگادو . عکاسی که با عکس هایش از گستره ی زمین و طبیعت و مردمان گوناگون ، روایت گر بخشی از فجایع انسانی و طبیعی و رخدادهای هولناک تاریخ معاصر جهان بوده است. عکس های سیاه و سفیدی از معادن طلای برزیل که همان ابتدا منِ مخاطب را مسخ و میخکوب کرد. آنقدر با قدرت این مواجهه صورت گرفت که برای لحظاتی نامه ای را که باید برای تو می نوشتم ، فراموش کردم.

  به اجبار تماشای ادامه ی فیلم را رها کردم . باید به چند سوالی که کرده بودی جواب می دادم. سوال هایی که باید جواب های شان راهی برای درک متقابل می شد. و رفع سوء تفاهم ها . پس نوشتم و نوشتم و جواب دادم .

  بعد امه نگاری به تماشای ادامه فیلم نشستم. دیدن قبیله ای از انسان های بدوی اندونزی در این فیلم که سباستیائو برای عکاسی به میان آن ها رفته بود مرا به این فکر واداشت که چطور می شود یک سری افکار و دیده ها و شنیده ها در یک راستا و زمان قرار می گیرند تا اشتغالی ذهنی و فکری را در فرد بوجود آورند؟ این را از این جهت می گویم که چند وقتی بود به چگونگی انتخاب پوشش در انسان ها فکر می کردم. به انسان های اولیه . به این سوال می اندیشیدم که چطور و از چه زمانی انسان احساس کرد باید قسمت هایی از اندام خود را بپوشاند. و چطور شده بود که هنوز انسان هایی در گوشه و کنار جهان یافت می شدند که به این درک نرسیده بودند و به صورت کاملن در کنار هم زندگی می کردند. و این تصاویر مستند شاهدی بر این ماجرا شده بود.

  هرچند در این فیلم جوابی برای این چرایی وجود نداشت و فقط گوشه ای از از این کره ی خاکی به تصویر کشیده می شد اما من هنوز به آدم و حوای رانده شده فکر می کردم. هبوط آنها به چه صورت اتفاق افتاده بود؟ آیا تفهیم شده بودند که بر روی زمین و عور ظاهر نشوند؟ این آیین و سنن و عرف زاییده ی عقل بود، یا احساس ؟ ما از ابتدا تا به امروز چه بازی هایی را از سرگذرانده بودیم ؟ و غایت این بازی به کجا می انجامید ؟ و سوال های بی جوابی که بر سرم آوار می شد .

   غرق در این افکارم که پیامک ات را روی صفحه ی نمایشگر گوشی می بینم . از جواب هایم در نامه راضی بوده ای . به این فکر می کنم که آیا این دغدغه ی فکری را با تو در میان بگذارم یا نه ؟

  جمله ام را این طور به پایان می رسانم : ممنونم که فیلم نمک زمین » را برایم آوردی ! خیلی فکری ام کرد. در اولین فرصت باهم در موردش صحبت کنیم !

 وکلید ارسال را می زنم .


  همان ابتدا که دیدم اش دستم به سوی اش رفت. برداشتم و قدم ن نگاهش کردم. از خودم پرسیدم آیا این یک نشانه است؟ یا می تواند باشد؟ چه معنی داشت روی دیوار کوتاه دور مجتمع، سوییچ یک اتومبیل انتظارت را بکشد؟ از سر و شکلش پیدا بود که نو است . بی اختیار یکی درونم داد زد : یالّا ! شانس بهت رو کرده ! از اینجا تا هرجا که دلت خواست این سوییچ در ِهر ماشینی رو باز کرد صاحب اون ماشین تویی . »

  سریع دوباره نگاهی به سوییچ انداختم . بخشکی شانس ! » آرم یکی از شرکت های قوزمیت وطنی روی آن بود.  دلخور وناراحت می روم  به سمت اولین پرایدی که به نظر صفر می آمد . سوییچ را درون قفل در انداختم و چرخاندم . صدای گیرش بلند شد. ترس خورده سوییچ را بیرون کشیدم و سعی کردم بدون جلب توجه به راهم ادامه بدهم. چند نفری از مغازه های اطراف سرک کشیدند و یکی که ندیدمش صدای آژیر را خفه کرد.

  خیلی عجیب است .این فکرها از کجا می آید ؟ چرا و چگونه مالکیت ها تعریف می شود؟ آیا اگر برحسب شانس سوییچی که در دستم بود دری را باز می کرد آن اتومبیل برای من بود؟ عقل و احساسم به جنگ با هم برمی خیزند.  سعی می کنم به عقب برگردم . خیلی عقب . خیلی خیلی دور . همان زمان که آدم و حوا به زمین مشرف شدند. نمی دانم وقتی آمدند چند دانگ از کره ی زمین پشت قباله شان بود. این مالکیت چطور تعریف شد که یک وجب از آن به ما نرسید ؟ حتی در دور افتاده ترین نقطه ی زمین ؟ !

  قضیه خیلی سخت می شود. باز از خودم می پرسم، یعنی برحسب اتفاق نبوده ؟ درست مثل همین پیدا کردن سوییچ ؟ خیلی وقت ها بسیاری از داشتن ها و نداشتن ها از همین بر سر راه قرار گرفتن ها اتفاق می افتاد. یکی به زندگی وارد می شد و یکی دیگر از آن بیرون می رفت. مال و املاکی امروز برای ما بود و روزی دیگر برای دیگری . هیچ وقت همه چیز برای  همه کس نبود. درست مثل امانتی بود که می گرفتیم و پس می دادیم . اما بسیاری از این دادن ها و ستادن ها به راحتی برگزار نمی شد. حتی به پای شان جوی های خون به راه افتاده بود و خیلی های دیگر به راحتی آب خوردن . بیشتر که فکر می کنم در سرم غوغایی از آتش و خون و چکاچک شمشیر و شیهه ی اسب برپا می شود. و قابیل را می بینم که در تدارک حیله ای است برای قتل .

  هنوز ترس بلند شدن صدای آژیر گیر اولین و آخرین اتومبیل بر جانم است . مسیر رفته را بر می گردم . سوییچ را همان جایی می گذارم که برداشته بودم . و بر می گردم . در طول مسیر خانه تا دانشگاه به این فکر می کنم که قابیل به دنبال تملک چه بوده است ؟ چرا برادر کشی ؟ او که  شش دانگ کره ی خاکی به نام پدرش بود، چه می خواست ؟!! واقعن به دنبال چه بود ؟ آیا به آن رسید ؟

 


 امروز صبح با این فکر و سوال به سمت محل کار راه افتادم که چگونه یک رهبر دینی می تواند به فهم مشترکی از جهان بینی برسد با فردی که رییس جمهور یک کشور سرمایه داری است ؟ آیا  ما می توانیم زبان ترامپ را بفهمیم ؟ اگر نه ! پس چطور زبان گورباچف و یلتسین و پوتین و مدودف را فهمیدم ، اما در فهم کارتر و ریگان و بوش پدر و پسر و کلینتون و اوباما و این آخری، ترامپ ناموفق هستیم ؟ آن ها چیزی فراتر از روس ها از ما می خواهند ؟ در مقایسه ی بین شرق و غرب چرا فکرمی کنیم آگاهی ما نسبت به غرب بیشتر است ؟ چرا پوتین با اتومبیل های اختصاصی خود در تهران مانور می دهد و رییس جمهوری از آمریکا نمی تواند ؟ کدام خوب است و کدام بد ؟

  بعد از چهل سال چطور شد که شعارهای مرگ بر شوروی کمرنگ و حذف شد و برعکس ما هنوز سر عداوت با یانکی ها داریم ؟

  آیا تا به حال شده کسی مقایسه ای بین آنچه که از سمت و سوی روس ها به ما رسیده را با آنچه که از آمریکایی ها نصیب مان شده را روی کفه ی ترازو گذاشته باشد ؟ چرا نمی توانیم در عرصه ی ت به گونه ای عمل کنیم که بیشترین عایدی از همراهی با جهان و جهانیان نصیب ما شود؟ و نقص کار کجاست ؟

  اگر بخواهیم یک ارزیابی از وضعیت کنونی کشور داشته باشیم ملل دوست و دشمن ما کدام اند ؟ چرا نمی خواهیم متوجه باشیم که بدترین حوادث از نیروهای داخلی برما تحمیل شده است وهمه ی آن ها از کج فهمی و عناد و تعصب بوده و بس . و در هزاره ی سوم هنوز کمیت ما لنگ است . و در این وانفسایی که آتش و خون پیرامون ما را گرفته است و در داخل مردم مستضعف و فقیر بیشتر وبیشتر می شوند عده ای به دنبال طره ی گیسوی اسکندری اند و زایمان نگار که آیا به روش رستمینه معادل سزارین » خواهد بود و یا طبیعی ؟ و آیا از رامبد ، هیربدی زاده خواهد شد یا مهربدی ؟!!

والله اعلم


 

   قدم می زدم . با سرقدم های تند . چیزی میان راه رفتن و دویدن . یا به اصطلاح " هَروَله" می کردم .  انگار سگ دنبالم کرده باشد. بهتر است بگویم زنگ سگ دو زدن هایم برای یک لقمه نان به صدا در آمده بود، نباید از قافله جا می ماندم .

   یک سوی ام فضای بازِ چند هکتاری با بوته های کوتاه و بلند قرار گرفته بود که در دور دست اش آپارتمان های بلند و زشتِ مسکن مهر و تهران و چراغ های سوسو زن اش را همه با هم یک جا  قاب کرده بود و یک سوی ام آپارتمان های کهنه و خاک گرفته ی شهرک.

  چند ده متر آن سوتر از زمین بایرمی شد تا بالای شهر را دید ، تجریش و دربند و درکه و فرحزاد و برو تا بالاتر . تعدادی سگ .    یک . دو . سه .آره !  یکی آنجا پشت بوته هاست  چهار و پنج . هووووووم  . شش و هفت و . ده تا . آره ده تا سگ ردّ هم . خدایا عجب سگدونی درست کردی این شهر رو ؟!! »  کمی می ترسم . خدایا سالم به محل کار می رسم ؟ سعی می کنم ترسم را نشان ندهم . کمی پا کُند می کنم. اتفاقی نمی افتد . به راهشان ادامه می دهند و محل سگ هم به من نمی گذارند. یعنی از خودشان نمی دانند.

  متوجه نشده بودند که در یک حس با آنها مشترک ام و می توانم از فاصله ی دور بوی تن شان را حس کنم . حتی بوی آن سه قلاده ماده ای که بین آنها بودند و هفت های دیگر دورشان موس موس می کردند.

 

  چند شبی بود با هم خلوت داشتیم . من غرق در این فکر بودم تا راه حلی پیدا کنم . البته این کار با باقی کارهایی که در تمام عمرم کرده بودم فرق داشت . باید آنچه که او تمام و کمال ساخته بود را معیوب می کردم. آمده بودم تا از خودش راهنمایی بگیرم . اما او لب باز نکرد. فقط و فقط به ایده هایی که در سر داشتم می خندید . بله به همان ایده ی اول که شامه ای قوی به مخلوقش بخشیده بودم . او انگار به این می خندید که:  بنی بشر! اگر شامه ات تیزتر از آنچه باشد که الان است از گند و کثافتی که به زمین زده ای دقیقه ای دوام نخواهی آورد .»

  البته بینایی و شنوایی و لامسه و هرچه که می توانستم را آزمایش کرده بودم . انسان آنقدر به این قوا نیازمند بود که می توانست با نبود آن تغییر و ضربه ی اساسی در زندگی و سرنوشت خودش بدهد. و این برای خود من هم ترسناک بود.

  وقتی با تصوراتم راهی بارگاهش شده بودم ، تنها آدرس و اطلاعاتی که داشتم این بود که رسولانی هریک تا مرتبه ای صعود کرده اند . برای یافتن اطلاعات بیشتر به سراغ لب تاپم رفتم. کلمه ی معراج را جستجو کردم :

آسمان دنیا

به نوشته المیزان، پیامبر(ص) از مسجد الاقصی به آسمان دنیا صعود کرد و در آنجا آدم (ع) را دید. آنگاه فرشتگان دسته‌دسته به استقبال او آمده و با روی خندان به او سلام کردند. او در آسمان دنیا ملک الموت را نیز دید و با او گفتگو کرد.

آسمان‌های دوم تا ششم

وی سپس به آسمان دوم صعود کرد و آنجا با حضرت یحیی و حضرت عیسی دیدار کرد. پس از آن در آسمان سوم با یوسف، در آسمان چهارم با حضرت ادریس، در آسمان پنجم با هارون بن عمران و در آسمان ششم با موسی بن عمران ملاقات نمود.

آسمان هفتم

پیامبر(ص) در آسمان هفتم به جایی رسید که جبرئیل از رسیدن به آن مقام عاجز بود. او به پیامبر گفت: من اجازۀ ورود به این مکان را ندارم و اگر به اندازۀ سر انگشتی نزدیک‌تر شوم بال و پرم خواهد سوخت. در اینجا گفتگویی میان پیامبر و خدا، شکل گرفت که با عنوان حدیث معراج شهرت یافته است.

 

  خواندم و راهی شدم . انگار مسافری که راهی تعطیلات آخر هفته می شود. چنان کسی که سوار بر پراید است و از جانش در جاده هراس دارد من هم از سوختن بال و پرم می ترسیدم . ولی با این حال عزم سفر کردم .همان مرتبه ی اول جلوی مرا گرفتند و اجازه ی خروج از آنچه که می پنداشتند در حد و اندازه ی من است را ندادند. اما فرشتگان از تخیلی که انسان داشت غافل بودند. و شاید نمی دانستند من از همین کنج اتاق می توانم تا حضور باریتعالی بروم. و من رفتم . و چون طفلی مرا پذیرفت . و خواست تا گوشه ای بنشینم و دنیا را تماشا کنم و دفتری در برابرم قرار داد از تاریخ و سرگذشت انسان ها .و من آن را مرور کردم . در حالیکه کارهای آدمیان را می دیدم .

 ساعت ها آنجا نشستم و خواندم و دیدم . نه گرسنگی به سراغم آمد و نه قضای حاجت . هرچه بیشتر درنگ کردم بر روی کارها و اعمال انسان ها و جوامع و ملت ها، تنها چیزی که در انسان ها مازاد بود و بهره ای مفید از آن نمی برد عقل بود . پس به این نتیجه رسیدم که می توان آدمیان را فارغ از این قوه دید . چون نتیجه اش بدتر از این وضعیتی که هست نمی توانست باشد.

  وقتی از این بالا دست به کوه ها و جنگل ها و دریاها نگاه می انداختم آنچه می دیدم این بود که انسان به اسم رفاه بشری کمر به نابودی زمین بسته است . هم او که اشرف مخلوقات خطاب می شود و خود را به خاطر عقل و قوه ی تمایزی که دارد همه کاره ی زمین می داند آرام آرام قبر خود را می کند.

  تصور کردم اگر ما هم چون سایر موجودات شاید در حد و اندازه ی یک گونه از میمون ها بودیم اکنون زمین چه وضعیتی داشت ؟ . مناطق بکر و دست نخورده . جنگل ها و دریاهای پاک . آسمان آبی و بدون آلودگی . فقط و فقط از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریدیم و در جستجوی میوه و غذا از منطقه ای به منطقه ی دیگر می رفتیم. تصورش را بکنید ! لطفن یک لحظه تصور کنید زمین بدون انسان عقلمند چه شکل و وضعیتی داشت ؟!

 

  سگ ها بوی مرا استشمام کرده بودند. هر ده تایشان به سمت من حمله ور شدند. من برای خبردار کردن دیگران جیغ های بلندی  کشیدم و از نزدیکترین درخت نارگیل بالا رفتم . چه جای امنی ! دور دست را می شود دید . آنقدر جنگل انبوه است  که چشم انداز محدود باشد . دوست دارم چندتا از این نارگیل ها را به سمت شان پرت کنم که گورشان را کم کنند و بروند به سمت دشت هایی که از آن آمده اند. جنگل که جای سگ نیست .  اما آنها به سراغ بچه گرازی که از مادرش دور افتاده رفته اند .

 


   

  چهارتا بودیم . رفیق و همبازی . از بچگی تا موقعی که به اصطلاح مرد شدیم . بزرگ ترمان مازیار بود. با یکی دو سال اختلاف، بعد بابک بود و بعد من و آخری فرشید .

  با مازیار خیلی ایاق تر بودم. هر جا می رفت سرکار من را با خودش می برد. خیلی از خانه های محل را باهم رنگ زدیم . از خدمت که برگشتم با من آمد جنوب . چندباری هم آمد به دیدنم . من هم به بندر برای دیدنش رفتم . همان رفتن شد و دیگر به شهرمان برنگشت. نوجوانی و جوانی مان تیره و کدر گذشته بود. به همین خاطر دیگر شهرمان را دوست نداشت.

  آنقدر گم و گور ماند که وقتی شنیدم آمده رامسر یک حالت شرم از دیدارش داشتم. مثل رفیقی که در حق رفیق اش نارفیقی کرده باشد. آمد و ماند و زنش دادند و دوباره برگشت جنوب . بعد چند سال که برگشت، زنش خیال طلاق داشت. داستان مهریه پیش آمد و شکایت و نداری و ماه ها حبس. یک سال و اندی پشت میله ها ماند .دلتنگ تنها پسرشان. زنش بی خیال نمی شد . هر حق و حقوقی که داشت به زور قانون و حربه های دیگر از مرد گرفت . در حالیکه در این مدت اجازه ی کار نداشت و مدام تهدید می شد و به زندان می رفت .

  بعدی بابک بود. تیز و بز و زرنگ مان بود. مکانیک موتورهای دریایی خوانده بود و بالاخره سوار کشتی شد و رفت روی آب های بین الملل . سال چهارم یا پنجم انگلیس پیاده شد و خداحافظ ایران ! چندسالی ماند و چون بچه ی زرنگی بود و انگلیس ها ازپس او برنمی آمدند دیپورتش کردند. آمد و با پدر و برادرها هتلی ساختند و شدند هتل دار. هم مهمان های تو دل برو به تورش می خوردند و هم آدم های اهل دل و حقه و وافور .

  خود من هم همچین سر راحتی تا الان روی بالش نگذاشته ام . یک روز که بعد نزدیک به بیست سال دوندگی و سگ دو زدن و راه های مستقیم و میانبر و کج و راست را برای یک لقمه نان امتحان کردم و تمام طرح هایم چون حسن آقا کلیدساز به بن بست خورد و یا به دلیل تحریم ها و هزارو یک کوفت و زهرمار دیگر به جایی نرسید به خانه برگشتم . ظهر بود . یک روز گرم و شرجی تابستان. ناگهان در این روز متوجه شدم که دیگر زنم تمایلی به زندگی با من ندارد . و چون خودش را یک تنه صاحب همه ی اندوخته های زندگی مشترک می دانست به من گفت : بای بای ! شب بخیر خسرو! هرجا که دوست داری برو به سلامت ! »

  من واکنش های مختلفی از خودم نشان دادم . گاه مضحک . گاه تلخ . گاه عصبی و هیستریک و گاه خوشحال و شاد از این رهایی .

  آخری ما فرشید بود. اصلیت شان تهرانی یا ورامینی بود.  روایت ها متفاوت بود. بچه شهید بود. یک مصدوم شیمیایی که در همان ماه های اولیه شیمیایی شدن جانش را طرز دلخراشی از دست داد.  از بین ما فقط او بود که لیسانس گرفت و وارد کار دولتی شد. آن موقع که ما حمالی می کردیم و له له می زدیم برای شغل ثابت او شغل رسمی و حقوق خوبی داشت. دوستانش عوض شدند. پاتوق اش شد بلوار و مشتری های کافه غار و سیگاری بار زدن و سیر آفاق و انفس . در این بین عاشق مان شد. من نفهمیدم چرا شبنم را به فرشید ندادند. دلیل اش و حتی عشقش را از زبان خود فرشید هیچ وقت نشنیدم. و این قصه سربسته ماند.

 مازیارتابستان چند سال قبل حین نجات پدر و دختربچه ای که در ساحل خزر در حال غرق شدن بودند جانش را از دست داد. این درحالی بود که تازه اجازه پیدا کرده بود پسر هفت ساله اش را ببیند و با او ارتباط برقرار کند و چقدر خوشحال بود. 

 بابک معتاد شده و بعد چندبار بستری در کمپ، دوباره به اعتیاد رو آورده و زنش در راهروهای دادگاه به دنبال مطالبه ی مهریه و درخواست طلاق است .

 زن من که خیلی زرنگ تر از بقیه بود چند ماه جلوتر از اینکه مرا پشت در بگذارد به هر لطایف الحیلی از من حق طلاق گرفته بود. خیلی زود دست به کار شد و یکطرفه این کار انجام داد .

  فرشید هم هیچ وقت به نرسید و بیشتر در خودش خزید و بعدها که می دیدمش به من خیره می شد و مرا نمی شناخت . از بس حشیش کشیده بود قاطی کرده بود. گاهی برای خودش حرف می زد و می خندید. از دیدنش دلم می گرفت . بیشتر از هر وقتی آن زمان که مادرش را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم دچار شرم و عذاب زیادی می شدم.انگار که با زبان بی زبانی می گفت : شما چرا مواظب بچه ام نبودید؟! این بود رسم رفاقت بین شما ؟!.

 

  چهار نفر بودیم با چهار سرنوشت متفاوت . یکی مرگ . یکی زن و بچه و اعتیاد . دیگری هم شکست پشت شکست و پاشیده شدن کانون خانواده و آخری هم جنون و جنون و باز جنون . نمی دانم ما چهار نفر چند بار به مرگ فکر کرده ایم . و دراین میان یکی ناخواسته قطعی شده و سه تا دیگر چگونگی و زمانش نامعلوم است . جهان عجیبی است . حادثه خبر نمی کند. 

 

 به قول جان به این می گن یک پایان شُخمی ! . بله !بی هیچ کم کاست و تحریفی  شُخمی !

 


  آدم ها اخلاق و خصوصیات متفاوتی دارند. و این خصوصیات در جاهای مختلف بروز می کند. سر سفره ی غذا. در سفر و در صف نذری و نان، در مواقع  دَهِش و گشاده دستی و گرفتن ها و بیش از حق خود گرفتن ها . یکی از آدم هایی که این روزها گهگاه به او فکر می کنم استاد خانمی است که ترم گذشته به ما اخلاق حرفه ای درس می داد.

  در یک ترم سه درس عمومی مشابه هم داشتیم . سه کلاس پشت بند هم . اندیشه ی اسلامی ، اخلاق اسلامی و اخلاق حرفه ای . و هر سه استاد خانم بودند. یکی اندیشه ی اسلامی را شانزده داد و یکی اخلاق اسلامی را بیست و دیگری اخلاق حرفه ای را چهار !

در خصوص حضور و غیاب و مشارکت در هر سه کلاس وضعیت ام به یک شکل بود و می دانم اندیشه اسلامی را استاد می توانست کمتر از شانزده بدهد و همینطور اخلاق اسلامی با سختگیری بیشتر می توانست بیست نباشد. برای جواب هر سه درس از یک روش استفاده کرده بودم . ولی هنوز نمی دانم چرا استاد برای انشاء مفصلی که برای اخلاق حرفه ای نوشته بودم نمره چهار را لحاظ کرده است. البته ناگفته نماند انشایی که برای جواب سوال های درس نوشته بودم در فضای سورئالیسم و یا به قول میرزای عزیز فراواقعگرایانه » بود و این به مذاق هر کسی خوش نمی آمد و سبک جدیدی بود که می توانم بگویم من مبدع آن بودم :))

دو هفته گذشته است . هنوز به خانم س . م . س . ح » فکر می کنم . به خاطره ای که از اسب سواری به همراه فرزندش در میدان اسب دوانی برای ما بازگو کرده بود. به اسبچه های نژاد خزری که برای سوارکاری بچه ها مناسب است و برای آموزش از آن استفاده می کنند. به چهار نعل تاختن اسب ها و به چهار سُم اسب  که نعل های شان شُل شده است و به نمره چهار . چهار .چهار .

 


 

  از یک گوشه شره می کند. آرام آرام راه باز می کند و از دیوار تازه رنگ شده پایین می آید. گاهی تند و گاهی کُند. پلک هایم سنگین می شود و دیگر سیاهی است و تاریکی .  

  سعی می کنم چشمهایم را باز نگه دارم . اما چقدر توان دارم ؟ تا چه مدت می توانم مقاومت کنم؟ گیج و گنگ صفحه ی مانیتور را نگاه می کنم و فقط دلم می خواهد بخوابم .

  سقف توالت چکه می کند. بالش ام خیس می شود. چکه های آب از گوشه ی چشمم راه می کشند رو به پایین .  مادر گریه کرده است . پدر شب به خانه نیامده است .گربه های همسایه امشب پشت پنجره ی اتاق خوابم ایستاده اند. بوی تریاک می آید. این گربه ها انگار خمارند. پدر امشب به خانه نیامده است.

  به یاد می آورم . یک یادآوری بی زمان . خوابی آمیخته به کرانه های خزر، خوابی آمیخته به گیسوی سپیدرود .  آنگاه که چهل گاو لاغر چهل گاو چاق را می خورند . من بر می خیزم. به سمت طویله می دوم . با دیدن گاو مش حسن دلم آرام می گیرد. گاو مش حسن گاوچاق و پرواری شده است .

  به سمت پنجره می روم . گربه ها نیستند. سگ لاغرم گودی کنار لانه اش خوابیده است. هیچوقت آن لانه ای را که ناشیانه برایش ساخته ام را دوست نداشت و پا به درونش نگذاشت. ناگهان ترس به جانم می ریزد. نکند در خواب دیده باشم چهل سگ چاق چهل سگ لاغر را خورده باشند؟!  "گودی" را صدا می زنم . می آید و کنار تختم لم می دهد.

  مادر پای سماور است . آبجوش را درون قوری می گرداند. پدر آمده است . منتظر چای تازه دم است . گربه ها این بار پشت پنجره ی آشپزخانه اند.

  خوابی که دیده ام مقابل چشمانم تصویر می شود. چهل گاو چاق ، چهل گاو لاغر. "گودی" از در نیمه باز به حیاط می رود.

  پدر دست می اندازد بالای کابینت و چرخ گوشت را برمی دارد. آخر ماه است . کم آورده است. گربه ها پشت پنجره از خماری خمیازه می کشند .

 مادر جوش آورده است . سماور را بلند می کند روی سرش. چای دم نمی کند . پدر از جا می جهد . گاوهای چاق کنار خیابان سر در سطل زباله ای کرده اند. یکی از آن ها در حال جویدن نقشه ای است. سر گربه را جویده و آرام آرام در حال بلعیدن مابقی است. پدر مادر را می بوسد. سماور را با احتیاط روی میز می گذارد.

  من مات بوسه ی پدرم . گربه ها زیر پر وپایش می پلکند. آب از سقف توالت چکه می کند. مادر آرام شده است . گاوها سلانه سلانه دور می شوند.

  پلک هایم سنگین است . کلمات را تشخیص نمی دهم . سرم را روی میز می گذارم. آب روی سرم چکه می کند. داد می زنم : یک گاو چاق بیاد من رو بخوره ! من شبدر تازه ام . قبل از اینکه به خس و خاشاک تبدیل بشم یکی بیاد من رو بخوره ! . »


 

  اختلاف شدیدی تو زندگی شویی داشتیم  و آن عدم تفاهم سر یک موضوع بود . همین باعث جدایی ما شد. همه دنبال آن یک موضوع بودند و ما به افراد نزدیک خانواده گفته بودیم که آن چیزی نیست جز سبک آشپزی و نوع پختن املت . او دوست داشت گوجه ها آبدار وکمی سفت و خام باشد و بعد تخم مرغ ها را بدون اینکه هم بزند روی گوجه ها بشنکد . اما من خوب گوجه ها را می پختم و کمی در روغن تفت می دادم و تخم ها را روی آن می شکستم و هم می زدم . فقط همین .

  وقتی وعده های زیادی از غذای ما را املت تشکیل می دهد پس حق داشتیم به این دلیل متارکه کنیم. زندگی همین دلخوشی هاست مگر نه ؟!


 

  گاه خواب می بینم در افغانستانم. گاه در سوریه ، گاه درعراق . خانه به دوشی ام از کابل آغاز می شود ، از بغداد می گذرد و در دمشق آرام می گیرد . راه به غزه نمی برد . راهی نیست .حتی اگر هوس زیتون کرانه های مدیترانه را کرده باشی . از زمین و دریا و آسمان راه هایش بسته اند.

  گاه موشک ، گاه گاز کُلر و گاه تله های انفجاری ! و هر از گاهی یک اتوبوس در آمریکای لاتین چپ می کند با چند کشته و زخمی . و یا یک حادثه ی تروریستی در متروی لندن ! اخبار ما پر می شود از نوارهای زردی که محدوده ی حادثه را مسدود کرده اند. با پلیس هایی که لباس های شکیل و مرتبی به تن دارند.  

  مادر با پای دردآلود از آقا لطیف ، سوپری سرکوچه، دو کیلو سیب زمینی اردبیل خریده به بیست هزارتومان . ولی هنوز بر سر این حرف اش ایستاده است که ، جنگ نخواهد شد !

  من تکرار می کنم . جنگ می شود ، جنگ نمی شود. مادر کیسه ای تخم کدوی بو داده به دستم می دهد و می گوید : این هم شبچره تان پسر ! »

با ارغوان می نشینیم به تماشای تایتانیک و یک دل سیر گریه می کنیم برای هواپیمای ایران ایری که در خلیج فارس مورد حمله ناو وینسنس قرار گرفت .تایتانیک آرام آرام در دل اقیانوس فرو می رود. خواب می بینم گاوها اعتصاب کرده اند . شیر گران شده و قیمت گوشت گوساله دوبرابر سال گذشته . مادر می گوید : آهای ذلیل مرده ! مگه با بلیط درجه ی یک تایتانیک سفر می کنیم که همه چیز اینقدر گرونه ؟!!! »

 می گویم : نه مادرجان ! با بلیط درجه ی سه قطار بنارس به راولپندی . آن هم در واگنی بوگندو ! »

باور نمی کند .

  مادر می گوید : تو صف نونوایی زن ها می گفتن یک پراید، یک پهباد آمریکایی رو سمت شابدوالعظیم زیر گرفته ! مادر این پهباد چیه ؟ مگه قانون کاپیتولاسیون هنوز برقراره ؟ خمینی که اونو باطل کرده بود ! نکنه سگ شون رو زیر گرفته باشیم اونا دیه بخوان ؟! »

  از خواب می پرم . ارغوان می پرسد : چت شده ؟ »

  می گویم : خواب تایتانیک رو می دیدم . با بالش می کوبد توی سرم : خاک تو سرت بی جنبه ! من رو باش فکر کردم برای من تیز کردی . مرده شور تو رو ببره با اون رُز بی حیا ! »

 می گویم:  جنگ می شود . جنگ نمی شود .

  ارغوان از تخت هولم می دهد پایین و می گوید : خوب شد دیشب " نجات سرباز رایان " رو ندیدیم وگرنه تو الان از زیر لحاف آر پی جی می زدی ! »

  بلند شو راه بیفت ! ده دقیقه دیگه سرویس می رسه ! »

  می پرسم : ارغوان اگه جنگ بشه اداره ها تعطیل می شن ؟ خسته شدم از این زندگی آروم و یکنواخت ، دلم جنگ می خواد . خونین و مالین ! می خوام برگردم شهرستان و چند تا خروس لاری بخرم . رو برد و باخت شون شرط بندی می کنم. تماشای جنگ شون دیدنیه .  رمان "ریشه ها" رو خوندی ؟ همون که شخصیت اصلیش . »

 نمی گذارد حرفم را تمام کنم و می گوید : برو گم شو ! آدم نمی شی ! سر صبح شوخی و جدی ت معلوم نیست »


  زن  قدم می زند . صداهای پشت در آزارش می دهند . صداهای نه ای که با هم گفتگو می کنند. صدای مردی وارد می شود. بیش از همه یک زن و یک مرد صدا می شوند و گاه صدای نه ی دومی وارد می شود. نیازی نیست گوش تیز کند. از پشت در سیر تا پیاز حرف ها را می شنود.

  مرد کنجی از اتاق بر بالش تکیه داده و تلاش می کند گفتگوها را نشنود. زن صدای تلویزیون را بسته است. مرد به تصاویری که می گذرند خیره شده است. اما انگار نه چیزی را درست می بیند و نه با تمرکز لازم چیزی را می شنود. صداهای پشت در آپارتمان آزارش می دهد. صدای تلویزیون را باز می کند. باز آنچه که نباید، شنیده می شود. صداها بلندتر و تیزتر و همراه با رگه هایی از خشم شده است. صدای مرد دومی اضافه می شود. ابتدا آرام و با طعنه به فرد مقابل شروع می کند و کمی بعد رگه های خشم موسیقی کلام اش را تغییر می دهد. فرازها بیشتر می شود . اهانت و تهمت چون آوار بر سرشان فرو می ریزد. راه پله پُر از کشمکش و همهمه شده است.

  زن هنوز سرپا ایستاده بود و فکری و معذب قدم می زد. مرد به بالش تکیه داده بود. صداها پاگرد و راه پله را در تسخیر داشتند. بحث بر سر دادن ها و ندادن ها بود. دادن و ندادن سهم آبی که مشترک بود و به تعداد سرانه ی خانوار تقسیم می شد.

  زن های پشت در صدا بودند . فقط صدا . پوشش نداشتند و جسم نبودند . عریانِ عریان بودند. مردها ها ستر عورت کرده بودند و دست به یقه، همدیگر را از پله ها پایین می کشیدند . و باز صدا بود و هن وهنی که شنیده می شد.

  زن هنوز سرپا بود و قدم می زد. لب هایش به آرامی جنبید: اینا برای پول آب دارن اینطوری می کنن؟ ! بلایی سر همدیگه نیارن ؟ »

  مرد که همچون بالشی که پشت اش بود ساکن و ساکت بود گفت : برای ده تومن کمتر یا بیشتر یقه گیری می کنن. الان دندون یکی بشکنه همه به غلط کردن می افتن . » و دست برد به سمت کنترل تلویزیون و صدا را بیشتر باز کرد. الان صداهایی دیگر و از دنیایی دیگر وارد اتاق شده بودند. دو شخصیت اصلی از فیلم رمز داوینچی » .

  عطری پیچید. زن فکری و در خود فرورفته با فنجان های قهوه کنار مرد نشست. از خیر تماشای فیلم گذشتند. هنوز افکارشان مغشوش بود. زن سعی می کرد صداها را فراموش کند. فنجان قهوه ی تازه دم را مقابل بینی اش گرفت و آن را بویید. مرد به شانه های ی گندمگون زن خیره شد.  عطر قهوه دو صد چندان شد . بی آنکه جرعه ای از فنجانش نوشیده باشد شانه ی زن را بوسید و سر در موهای مجعدش فرو برد . در آن سیاهی نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما عطری تمام وجودش را پر کرده بود. 


 

  امروز صبح که راه افتادم به سمت محل کار صدای پارس سگ ها مرا ترساند. احساس می کردم در میان راه طعمه ی آنها خواهم شد. چون این روزها عکس ها و فیلم های مستندی از حیات وحش دیده بودم که شامل زندگی خرس های قطبی و گرگ های مناطق سردسیر بود. به پاره پاره شدن گوشت تنم فکر نکرده بودم . فقط یک صدا بود . صدای استخوان هایم را زیر دندان آن درنده ها شنیده و حس کرده بودم. و یا در حالت بسیار دلرحمانه تری لیسیده شدن استخوان های بدنم بود. اما خوب می دانستم که سگ های اطراف مجتمع با همه سر و صدایی که برای هم می کنند به کسی حمله نکرده اند. خیلی راحت از کنارشان عبورکرده بودم . با همه ی این احوال علاقه ی شدیدی به جویده شدن داشتم . درست مثل تکه استخوان مرغی که امروز صبح سعید جلوی توله سگ مقابل ورودی رستوران پرت کرد . من پیش خودم در حال ایراد گرفتن به حیوان بودم که:   چرا کله ی سحر آمده مقابل رستوران ؟ مگر هوس چای شیرین ده بار جوشیده کرده ؟ » از دیدن صحنه جا خورده بودم. مردی که پشت سرم در صف ایستاده بود دست در جیب اش کرده بود و از کیسه ای پلاستیکی چند تکه استخوان مقابل توله انداخته بود. به شوخی می خواستیم زبان بسته را در صف صبحانه جا بدهیم اما خزیده بود کنار توری محوطه ی شرکت و شروع کرده بود به دندان زدن استخوان .

  صبحانه یک گوجه بود و یک تخم مرغ آبپز و یک نان لواش . نمی دانم کدام باب میل جناب توله بود . می توانستم با تخم مرغ شروع کنم. تا به حال امتحان نکرده بودم تا ببینم یک سگ در مقابل تخم مرغ آبپز چه واکنشی نشان می دهد. حتم دارم که علاقه ای به گوجه ندارد اما حتمن غذای راحت الحلقومی چون تخم مرغ آبپز را در یک چشم برهم زدن می بلعید .علاقه چندانی به این صبحانه نداشتم اما گزینه ی دیگری نبود و باید خندق بلا را پر می شد وگرنه تا دوازده و نیم ظهر خبری از غذا نبود .

  این روزها خیلی سعی کرده ام از پنج تا توله ای که در وعده های غذایی مقابل رستوران می پلکند عکس بگیرم اما موقعیت مناسبی پیدا نکرده ام . هر بار که می بینم شان بزرگ تر شده اند. این سگ ها در مقایسه با آدم ها رشدشان محسوس تر است . در همین چند هفته که هر روز می بینم شان به سرعت رشد می کنند. از آن توله های شیرخواره تبدیل به توله هایی شده اند که استخوان می جوند. تمام استخوان های تنم می خارند. دلم می خواهد استخوان هایم توسط یک گرگ گرسنه جویده و نرم شود. این بهتر از کشته و زخمی شدن در جنگ است . این بهتر از مرگ در قحطی و گرسنگی است . این بهتر از شرمندگی است . خواستم از جنگ ننویسم گرسنگی آمد به سراغم . شکم گرسنه که خواب جنگ نمی بیند. خواب نمی ببیند . سراب می بیند . سال هاست که سراب می بینم . آب می بینم . همه چیز را نقش بر آب می بینم . 

بچه ها امروز حقوق خرداد رو می دن ؟ . بابا تیرماه هم تموم شد . من یکی یه قرون ندارم .  .» تنها زمزمه ای است که از گوشه و کنار می شنوم .


 

  امروز صبح به مرگ فکر می کردم . به شکل های آن . به زشتی و زیبایی و ترس و وحشت از آن نبود. به مقطع زمانی و چگونگی آن فکر می کردم . به اینکه این حادثه چه وقت و چگونه اتفاق خواهد افتاد ؟ مرگ در بستر ، در اثر سقوط ، تصادف ، بیماری ، پرواز و شنا در دریا و حادثه در کوه و بیابان و هزاران هزار شکل دیگری که می توانست اتفاق بیافتد . حتی گاهی مناظر بسیار زیبایی که در سفرها و طبیعت گردی هایم دیده بودم مرا به اشتیاق واداشته بود تا چنان مکان هایی را برای آخرین خوابم آرزو کنم. بسیاری از مناطق که دیگر دست یافتنی نیست مگر در رویا . نمی دانم ! شاید بتوان پس از مرگ رویاهایمان را دنبال کنیم .شاید فرصتی باشد که دوباره به روی زمین برگردیم. و یا شاید مرگ رویایی شیرین تر از دنیای کنونی برای مان بیافریند که دیگر هیچگاه هوس بازگشت به این جهان را در سر نپرورانیم . هنوز نمی دانم مرگ آغاز است یا پایان، ولی من تمام رویاهایم را باخود خواهم برد. من رویاهایم را به همراه خواهم داشت . باور دارم که در جایی محقق خواهند شد .


  همه چیز به هم ریخته . در آن واحد به چند  موضوع فکر می کنم . به صحبت های همکارم که از اختلاف دختر و دامادش گفته بود و داستان یک جورهایی آزارم داده بود. به مردی فکر می کنم که دست روی زن جوانش بلند کرده و او را با بچه از خانه بیرون کرده بود و در ادامه کار به جایی کشیده بود که پدر زن هم جواب سیلی را با سیلی داده بود و آژان و آژان کشی و الی آخر .

  به ویدیویی از نماینده ی مجلس فکر می کنم که در اخبار آمده بود نزدیک به چهار میلیارد تومان وجه نقد از منزلش سرقت شده و سعی داشت در مصاحبه با خبرنگار موضوع را تکذیب کرده و همه چیز را عادی نشان بدهد. و در تمام این لحظات تلاش می کردم اجاق فری را که نان کماج همدانی باید درونش پخته می شد روشن نگه دارم و هر بار بعد از چند دقیقه خاموش می شد و من خیلی علاقمند بودم جفت پا ،همراه با الفاظ رکیک بپرم روی مدرک و تجربه وفن و حرفه ی هموطنی که ساخته ی دست اش از همان ابتدای شروع به کار سر ناسازگاری گذاشته بود و می خواست مواد اولیه و تمام زحمت مان را برای پخت نان به هدر بدهد.

  کمی نشستم . به صدای بچه ی همسایه گوش دادم که از واحد کناری به گوش می رسید. مادرش لغتی را هجی می کرد. حس کردم کسی به من دیکته می گوید . لب تاپم را روشن کردم . کمی به میرزا فکر کردم . بابت پستی که گذاشته بود. در مورد فتوایی که مکارم برای شمس و مولانا صادر کرده بود هم فکر کردم. نمی دانم میرزا با این موضوع چه کار کرده بود. زیر پست اش نظرات زیادی گذاشته بودند. اما میرزا هنوز جوابشان را نداده بود.

  کماج ها را با جانی از فر بیرون کشیدیم. خستگی به جانش ماند. و به جانم . اجاق چندین بار خاموش شده بود و من دوباره برگشته بودم به صیقل دادن روح و روان تولیدکننده ی داخلی .

  لب تاپ که روشن شد آمدم سُراغ وبلاگم. یک شخص ناشناس در آخرین پست ام نظری خصوصی گذاشته بود : چرت ننویس وبلاگ بنویس » . هرچه فکر کردم چه چیزی بنویسم که چرت نباشد فکرم به جایی نرسید. انگار آن زنی که در حال دیکته گفتن به پسرش بود بالای سرم ایستاده بود . و ترکه ای در دستش . زبانم بند آمده بود و ذهنم منجمد شده بود. نمی توانستم بنویسم . می ترسیدم بازهم چرت بنویسم و کسی توبیخ ام کند. انگشتانم عرق کرده بودند . سربلند کردم تا نفسی تازه کنم و چشمم افتاد به هفت جلد شرح جامع مثنوی که بالای کتابخانه جا خوش کرده بود. به جلد سبزشان خیره شدم و دوباره یاد میرزا افتادم . هنوز نمی دانم حکم مان چیست و با این کتب - به زعم آقایان ضاله - چه باید کرد ؟

  - حاج آقا ! بفرما نان کماج همدانی نیم پز و نیم سوز . حاج آقا لطفن نصیحت و پندی بفرمایید جهت ارشاد تولید کننده ی داخلی ! به خدا جای دوری نمی ره ! حاج آقا ! حاج آقا . 

  باز صدای زن همسایه بلند می شود که سعی دارد قبل از وقت خواب تکلیف های بچه را سر و سامان بدهد . امیدوارم پسرک دیکته اش را مثل من چرت ننوشته باشد ! امیدوارم .


 

زیرپوش رکابی را از تنم بیرون آوردم و با لج پرت کردم درون سبد رخت چرک ها. جانی که برایم حوله آورده بود با تعجب پرسید : چت شده ؟ ! »

-         : بی پدر دستفروشه رکابی رو دوسایز بزرگتر به من انداخته، می پوشم به تن ام زار می زنه . می شم مثل بچه یتیم ها . »

-         : واااا . زبونم لال این حرفا چیه !  . »

-         چرا جانی ؟ آدمی که پدر و مادرش از دنیا رفته باشه یتیم می شه دیگه ! خوراک یتیمچه که نمی گن !!! »


 

 باید یک چیزی می نوشتم . خیلی فکر کرده بودم از کجا شروع کنم . اما یک حسی اجازه نمی داد که شروع کنم و آن چیزی نبود جز احساس ترس . ترس از گرفتاری و در بند شدن . همیشه در برابر افراد صاحب منصب ترس داشتم. زندان و اذیت و آزار و شاید شکنجه . آمادگی جسمی و روحی چنین برخوردهایی را نداشتم . برای همین در تمام این سال ها خودخوری و خودآزاری کرده بودم. این اراده را نداشتم که نظرات و عقاید خودم را به زبان بیاورم و یا روی صفحه بریزم . چون صراحت بیان تاوان هایی را در بر داشت که پس از انتشار مطلب از راه می رسید و گریبانم را می گرفت.  

  به نانوای محل که از وزن چانه می ید حرفی نمی زدم چون از اینکه نان بد و بدتری تحویلم بدهد می ترسیدم .

 به قصاب محل هم همینطور . حتی به رفتگر محل هم نمی شد حرفی زد وگرنه از فردا آشغال ها سر کوچه تلنبار می شد و یا پلاستیک زباله ات دم در خانه رها شده و به امید خدا می ماند .

  به مامور کلانتری ، به کارمند  شهرداری ، به آبدارچی سجل احوال و به منشی دکتر ، به قاضی و محل و مدیر مدرسه و  خلاصه ی کلام به هیچ مقام مسئولی نمی شد گفت : بالای چشات ابرو .»

  فقط یادم می آید که این ترس سال هاست با من است . می خواستم درد دل هایم را بنویسم اما باز خودسانسوری و ترس آمد  سراغم . من آدم ترسویی هستم ! من خیلی آدم ترسویی هستم ، شما چطور ؟


 

  مصادف شدن چند بازی اروپایی بعد ازبازی شهرآورد تهران، و تماشای آن رویارویی ها و مقایسه هایی که خواه ناخواه در ذهن بوجود می آورد به خوبی نشان می دهد که ما در چه حدی از فهم و شعور و مدارا در مکان های عمومی و ورزشی هستیم.

 و فکاهی ترین بحثی که در این سال ها از سیما دیدم حرف های سهراب بختیاری و افشین پیروانی در مورد تیم محبوب شان  و عملکردشان در بازی شهرآورد اخیر بود. چه خوب که امروز مدرسه ها باز می شود و این پسربچه های شیطان باید سرکلاس باشند. کاش می شد همه را از نو سر کلاس اول نشاند !

  خوش به حال کسانی که نه علاقه ای به فوتبال وطنی نشان می دهند و نه دوستدار حضور در ورزشگاه ها هستند . آسوده بخوابید که شهر امن و امان است .  


  پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .

مادر می گوید : پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی . »

این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .

 پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کنار دروازه ی بزرگ آرامستان دستم را می کشد و می گوید : پسر ! اینقدر دلتنگی نکن ! من می دونم  .  »  وباقی را نمی شنوم . سر برگردانده و رفته است . همیشه خیلی چیزها را بهتر از من می دانست و به روی من نمی آورد .حال مرا خوب می فهمید !

 


 

  به عکس ها فکر می کنم . به عکس هایی با ژست های متفاوت . به حال و هوایی خاص که دیگر تکرار نمی شد و نشد. و شاید جایی دیگر و در کنار کسی دیگر این اتفاق می افتاد و افتاد .  به عکس هایی که در یک آلبوم مشترک جا خوش می کردند فکر می کنم  و زمان و مکانی را که منجمد می کردند تا روزهایی را یادآور شوند برای غبطه خوردن ، برای عمر رفته ، جوانی طی شده ، آتشی خفته و به سردی گراییده .

 به عکس های دونفره ای فکر می کنم که شاید سرنوشت شان به قیچی سپرده شده باشد. به دقت جدا شده و نیمی قطعه قطعه شده و نیمی دیگر به اکراه به گوشه ای پرت شده باشد. و یا شاید همگی به آتش سپرده شده باشند .  و این بستگی به میزان درهم آمیختگی عشق و نفرت دارد. عشق و نفرتی که چون جذابه و دافعه ای همواره مثل آب و آتش وجودمان را به بازی می گیرند.

  به عکس ها فکر می کنم . به خاطراتی که عکسواره از مقابل چشمانم عبور می کنند. و ذهنم همه  را به راستی آزمایی فرا می خواند. ذهنم تلاش می کند تصاویر حک شده در ذهنم را از صافی حقیقت بگذراند. چون در گذشت زمان تصاویر دستکاری شده اند. تصاویری که گاه با چاشنی ترش و گاه چاشنی شیرین در هم آمیخته اند. به عکس ها فکر می کنم . به انگشت های اشاره و میانی فکر می کنم که قیچی را در برگرفته اند و آرام و با احتیاط اشخاص درون جمع را از هم جدا می کنند . و صدای بُرش کاغذ را می شنوم .

  عکس ها قطعه قطعه شده اند و آدم های درون آن هم . و انگشتان و قیچی به درون یقه ی پیراهن ها خزیده اند . یقه ها ، آستین ها و سینه ها و وقتی کار به شلوارها می رسد قیچی به کناری نهاده می شود و دو دست به یاری هم می شتابند و پاها هم، تا با نفرت بیشتری خشتک ها را بدرند . آنگاه صدای ناله ی تار و پودها برمی خیزد . پاچه ای در دو دست و پاچه ای به زیر دوپا . اکنون همه چیز از هم گسسته است . گسسته است . دیگر عکس ها نیستند. اما حقیقت برقرار است . شاید واقعیت مشمول زمان شده باشد، کهنه شده باشد و گهگاه فراموش شده باشد. اما حقیقت همیشه  همراه مان است. من حقیقت را می دانم . من حقیقت را می دانم .


 

  به شش ماه فکر می کنم . به شش ماهی که می توانست یکصد و هشتاد و شش روز باشد . و یا چند روزی کمتر . اما هرچه بود باید پشت میله های زندان می گذشت. وقتی به یاد می آورم شخصیت های "

بند محکومین "

کیهان خانجانی را، عمق ترس دخترکی را که باید حبسش را در میان مجرمین  رنگارنگی می گذراند که از هر قماش و طایفه ای بودند، حس می کنم.

  از قضا در رمان " بندمحکومین " هم دخترکی وارد بند زندانیان مرد می شود و حوادث و اتفاقاتی پیرامون او شکل می گیرد . هرچند شاید این مورد به دور از قانون ما باشد اما نگاه ها در میان هم جنس ها هم دور از نگاه ها و افکاری که در ذهن غیرهمجنس های خلافکار می گذرد نیست . و در این داستان می توان به زوایای افکار و رفتارهای بین محبوسین تا اندازه ای پی برد .

  اما با تمام آن اوصاف ، هنوز توان درک او در اقدام به خودسوزی را ندارم . فعلن رسانه ها در حال موج سواری اند . شاید هیچگاه مشخص نشود انگیزه اش چه بوده ؟ خدایش بیامرزاد !


 

  چند ماه است به یک راننده فکر می کنم. به راننده ای که هر روز با آن مسیر خانه به محل کار و بالعکس را رفت و آمد می کنم. به مینی بوسی که بیش از ربع قرن است در جاده ها تاخته و با صندلی های مستهلک و اتاق نیمه پوسیده و پنجرهای پر سر و صدا  دیگر نفس اش به زحمت بالا می آید.اما در این میان تنها چیزی که بیش از همه آزار دهنده است بوق ناهنجاری است که راننده روی ماشین اش سوار کرده . مدام از خودم می پرسم این آقا چه لذتی از آزار دادن راننده ها و گاه حتی عابرین در حال گذر می برد. بوق هایی که استفاده اش در محیط شهری ممنوع است و این آقا هربار در گذر از کنار اتومبیلی به نظرش سد راه او بوده آن را به صدا در می آورد. صدایی ناهنجار که حتی من سرنشین را آزار می دهد و مطمئن هستم راننده و هر رهگذری که با آن آزار می بیند دشنامی نثار جناب راننده ی مینی بوس و خانواده اش می کند.

 دلم می خواهد از او بپرسم : علی آقا ! چرا دشنام و ناسزا برای خود و خانوادهات می خری ؟ ! که اگر ناخواسته مسافری هنگام پیاده شدن درب را کمی محکم تر از همیشه ببندد گوشت تن ات می ریزد ؟! »


 

خیلی چیزها عوض می شوند

بدون اینکه ما بخواهیم

مثل برگ درخت های پارک کنار مجتمع

که هر فصل سبز می شوند و دوباره زرد و خشک

مثل کلاغ های این شهر

که برخلاف شهری که از آن می آیم

تا دو قدمی ام بی هیچ هراس می آیند

مثل که بچه بغل می گیرد و عینکی شده است

مثل آقا داود که عطاری را تبدیل به فلافلی کرده

و پای اجاق می ایستد

مثل سبزی فروش سرکوچه که تو عروسی همه ی اهل محل، مجلس گرم کن بود

 و عربی خوب می رقصید

و چندسالی است که با واکر راه می رود

مثل مسجدمان که این روزها کمتر عبا و قبا به تن می کند

و گاه در میان تماشاگران تیم محبوب شهرمان می بینمش

که ایستاده فریاد می زند

خیلی چیزها عوض شده است

حتی باران هایی که نرم و عاشقانه می بارید

و این روزها شلاقی و دیوانه وار می بارد

 

جان ! خیلی چیزها عوض می شوند

خیلی چیزها 

کاش عوض شوند

ولی

ای کاش عوضی نشوند !

ای کاش ! .


   

ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قفسی به قفس دیگر . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و ج بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  . آب .آب. . هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود. گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس . ما انگار خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو. ما کنسروهایی هستیم که تنفس را از ما دریغ کرده اند. دریغ . دریغ .


   

ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قلاف خارج شده بودند تا تن به قفس بسپارند . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و تب آلود بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  . آب .آب. .هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود.

  گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه، در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس .  ما خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو.  تنفس را از ما دریغ کرده اند. باروری را از ما گرفته اند. ما عقیم و الکن و ابتر شده ایم . دریغ . دریغ . دریغ ! .


 

  خبر عجیبی بود. عجیب و می توان گفت : نادر در سطح جهان » . صبح خبر را با تعدادی از همکارها در میان گذاشتم. ندیده و نشنیده بودند. به همین دلیل هرکدام با شدت و ضعف متفاوتی ابراز نظر کردند. اما با تمامی حس بدی که نسبت به فرد خاطی داشتم فکر کردم چه اتفاقی می افتاد اگر من جای او بودم ؟ می خواستم بدانم چه اتفاقی در طول روز و یا پیش از آن برایش افتاده که چنان عصبی شده و از کوره در رفته است ؟

  انگار که نشسته باشم پشت میز تدوین . مدام صحنه را پس و پیش می کنم. سر صحنه ی مواجه ام با آمبولانسی که مقابل خانه ام ایستاده بیشتر دقیق می شوم . با دور آرام صحنه را بازبینی می کنم. از جلوی سوپری قاسم می گذرم و  می خواهم سریع بپیچم سمت در و با ریموت بازش کنم و ماشینم را فرو کنم درون لانه اش تا صبح فردا. اما این نرّغول مزاحم، جلوی در، بی صاحب افتاده . هرچه بوق می زنم نه از راننده خبری است و نه بهیار . همان جا پشت فرمان، زنگ می زنم به اوژانس  و کد درج شده روی آمبولانس را می دهم و فریاد ن از اپراتور می خواهم به راننده بیسیم بزنند تا جنازه ی آمبولانس وامانده اش را از جلوی در بردارد و گرنه .

  باقی فیلم را خیلی پس و پیش می کنم . اما تصاویر بسیار بی کیفیت است و فقط صدای برخورد جسمی سخت با حلب و آهن پاره ها به گوش می رسد و کمی بعد بریده شدن و صدای تخیله شدید باد از لاستیک ها . سوار ماشینم می شوم صد متر بالاتر آن را پارک می کنم و فاتحانه برمی گردم.هر چه به خانه نزدیک تر می شوم خشمم فروکش می کند و حالم بد و بدتر می شود. نمی دانم . نمی دانم چه شده است . عرق سرد تن و جانم را گرفته است . نمی دانم کجای این ظلمتی که ساخته ام ایستاده ام . من آیا منم ، یا مرد مهاجمی که آمبولانسی را که برای احیای یک بیمار قلبی مراجعه کرده پنچر و تخریب کرده است ؟ هنوز قفل فرمان اتومبیلم درون دست عرق کرده ام قرار دارد. باد پاییزی لرز به جانم می اندازد. به جمعیت اطراف آمبولانس نگاه می کنم. به برانکاردی که همراه بیمار با هن و هن راننده و بهیار از ساختمان کناری پایین آورده شده است . و نگاه می کنم به دستپاچگی راننده ی آمبولانس که سعی می کند صحنه و حادثه ی بوجود آمده را هضم کند . بهیار را ورانداز می کنک که در تقلاست بیمار را زنده نگه دارد تا خودروی امدادی دیگری از راه برسد.

  و در آخر نگاهم به صورت مردی می افتد که روح از جسمش پر کشیده است . و روح بی کالبدش کمی با فاصله از جمعیت انگشت اتهام به سمت من گرفته است .


 

  می نویسم پاک می کنم. می نویسم و دوباره پاک می کنم. چند روز است می خواهم صحنه ای را در ذهنم بازسازی کنم. صحنه ای که مو لا درزش نرود. ورود به یک خانه و کشتن افرادی که در خواب اند. پدر بزرگ، پدر و مادر و تنها دختر خانواده . و بدون آنکه چنگ قانون گریبانِ شخصیت اولم را بگیرد قصه ام را پیش ببرم.

-  : اَه ! لعنتی ! این دختره رفیق میترا باید امشب مهمان خانه ی ما می شد؟!!. مجبورم اون رو هم از دم تیغ بگذرونم. خونش پای خودشه . نمی دونم شاید پای میتراست که اون رو دعوت کرده ؟ به هر حال کسی نباید از خانواده ام زنده بمونه. من شریک ورثه نمی خوام. نه ! نمی شه . نمی شه تنهایی دست به کار شم. مجبورم فرزاد رو برای همدستی با وعده ی مغازه ی خیابان شریعتی بکشم توی کار . سگ خورد !  از هشت دهنه مغازه یکی را می زنم به نام او . کار رو باید امشب تموم کنم . »

باید بیشتر به موقعیت آن شب فکر کنم. به موقعیت روانی محمد و دلیل این قتل ها . چطور می شود برای به دست آوردن دارایی پدر تمام خانواده را که در خواب اند شبانه به قتل رساند؟ حتی تصور اینکه چطور قاتل با چاقو به سراغ تک تک خانواده رفته وآنها را از پا در آورده ترسناک است. خواهر، مادر، پدر و پدر بزرگ و دختری غریبه . هربار که تصور می کنم دستی راسکلنیکف وار برای ضربتی بالا می رفته و فرود می آمده جان در تن خسته ام پژمرده تر از قبل می شود . کنار زدن جسم عزیزترین کسانت برای بدست آوردن اموالی که می دانی تو را به منزل مقصود نخواهند رساند.

- : باید فرزاد را گوشه ای از حیاط خانه مخفی کنم. باید امشب کار رو تموم کنم . من می مونم این همه مال و منال . انبارهای جو .انبارهای برنج . کارخونه ی شالی کوبی .  اونوقت هرطور دلم خواست . هرطور دلم خواست . دلم چی می خواد ؟ دلم می خواد میراث خور بابام کم بشه . همه چیز به خودم برسه . خودم . فقط خودم .

محمد به سمت انبار می رود. قفل در مخفیگاه را باز می کند و چراغ را روشن می کند. آهسته فرزاد را صدا می زند. جوانکی لاغر اندام که از انتظار سه ساعته انگار جانش به لبش رسیده از پشته ی کیسه های کنفی و پلاستیکی بیرون می آید. محمد چاقوی بلندی را سمت او می گیرد. دست های فرزاد آشکارا رعشه دارد. هر دو از انبار بیرون می آیند . دستی بالا می رود و چراغ ها را خاموش می کند. آن دو در تاریکی محو می شوند

+ هر شب پیش از خواب به راسکلنیکف درونت بیاندیش !


سلام سندباد جون !

 

  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .

  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماجراجویی ها همراهت نبوده ایم . بخصوص دراین سال پر حادثه که آخرش به قرنطینه منتهی شده است و با وجود تعطیلی سال نو باید خانه نشین باشیم .

  سندباد جون! دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خوابی که با زد و خورد و خون و خونریزی شروع شد. دسته ای از ان به جان فرد متمولی افتاده بودند و قصد جانش را کرده بودند . تو با جسارت تمام به کمک اش رفته و با این که زخم ها از دشنه و قمه ی ان برداشتی جان آن بازرگان را از معرکه بیرون بُردی . وقتی از ترس و هیجان ازخواب پریدم  تمام تنم خیس عرق بود . کمی آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. اما تا صبح کابوس دست از سرم برنداشت.

  سندباد جون ! آدم وقتی نیست هزارتا حرف و حدیث پشت سرش هست و تو هم از این قاعده مستثنی نمانده ای و هر روز در این فضای مجازی شایعاتی درباره ی تو پخش می شود.

  نمی خواهم ناراحتت کنم . ولی شایع شده تو پول نوفِل بازرگان را بالا کشیده و اورا دق مرگ کرده ای . ولی من می دانم که اینطور نیست و او که تو را به فرزندخوانده گی پذیرفته بود ثروت اش را به تو بخشیده و خواسته است راه و پیشه ی او را ادامه دهی . البته من این شایعات را به شیلا نمی گویم . می ترسم غصه اش دو چندان شود.

  سندباد جون ! اینجا شایع شده تو در سفر اولت به چین عاشق دختر خاقان چین شده ای . ولی تو در نامه ای که از چین برایم نوشته بودی اشاره ای به این موضوع نکرده بودی . خبر خوبی بوده که از من پنهانش کرده بودی .و در سفر دوم که به چین بازگشته ای دختر محبوب ات از بیماریِ ناگهانی مرده بوده است و این داغ ِدلدار تو را مجنون کرده و مشاعرت را از دست داده ای . سندباد دوست ندارم این بخش از شایعه را باور کنم .عده ای می گویند آن بیماری که دختر خاقان به آن مبتلا شده و سبب مرگش شده همان کروناست که جان عده ی بسیاری را درچین گرفته است . و تو هم در خانه ی خاقان به همان بیماری مبتلا شده و جان باخته ای . امیدوارم تمام این حرف ها در حد شایعه باشد.

  سند باد جون ! هفته ی گذشته از سفارتخانه چین در تهران وقت گرفتم . نامه ای به سفیرشان در ایران نوشتم و خواستم کمکم کنند تا نشانی از تو پیدا کنم . او تو را خوب می شناخت . و مطالبی در مورد تو به گوشش خورده بود . قول مساعدت داد. من هم اطلاعاتی که از آن خاقان داشتم به او دادم . و قرار شد نامه ام را به آنها بدهم تا به دست تو برسانند . سندباد جون ! شیلا خیلی ناراحت است . گوشه ای کز کرده و حرف نمی زند . حال من هم تعریفی ندارد . با همه ی اطلاعیه هایی که برای عدم خروج از خانه پخش می شود باید خودم را به سفارت چین برسانم . آقای چانگ هُوا سفیرشان مرد بسیار مهربانی است .می دانم که خوش خبر خواهد بود . سندبادجون ! من و شیلا چشم به راه نامه ات هستیم !

+ از

دختر بندباز و بقیه دوستانی که آبلوموف را می خوانند دعوت می کنم به چالش

آقاگل عزیز لبیک بگویند :))


  در خیابان قدم می زنم و چشم می گردانم . همزمان دوربین کوچکی و یا تلفن همراهم آماده است . نمی شود از خیلی از این اتفاق های کوچک چشم پوشی کرد. من عاشق طنزی که در این هشدار بود شدم . نظر شما چیست ؟ اگر حس و حالی بود برایم از نگاهتان را بنویسید ! 


 

ماه کامل بود. صدای موذن به گوش می رسید. چهار سگ در بیراهه پرسه می زدند.

 رضا پرسید : مگه سگ ها رو چند رو پیش جمع نکرده بودند؟ »

گفتم : خبر نداشتم . تو با چشمای خودت دیدی ؟ »

گفت : آره بابا ! مامورهای شهرداری می گرفتن ، می کردن تو ماشین .»

گفتم : آره راست می گی . قیافه ی هیچ کدومشون آشنا نیست .»

گفت : آره پیداست غریبه ان . از محله های بالا اومدن . چاق و چله ترن .»

دستی کشیدم به پهلو و دنده هام و چیزی نگفتم . صبح سردی بود و با انگشت اشاره ام که درون جیب کت ام بود با لیست خریدی که عیال داده بود بازی می کردم . روزها گذشته بود و کاغذ چرک و چروک شده بود. ایستادیم تا مینی بوس شرکت از راه برسد .

 گربه ای که بالای دیوار بود برای گرفتن موش باید پایین می آمد. از آن بالا چیزی نصیب اش نمی شد.


 

  این روزها در خصوص داستان و داستان نویسی بیشتر از روزهای قبل می خوانم . سعی می کنم گوشه هایی از خوانده ها و شنیده ها و دیده هایم را اینجا به اشتراک بگذارم .شاید مقبول افتد :)

 اگرنویسنده ای بخواهد از تصادف ( چرخش ناگهانی وقایع داستان، بی آنکه قهرمان داستان در آن تغییر دخیل باشد ) قابل قبول در داستان خود استفاده کند، باید حادثه ای تصادفی را علیه قهرمان داستان به کار گیرد .

 استفاده از واقعه تصادفی علیه قهرمان داستان اگرچه بدشانسی غافل گیر کننده ای است، ولی مخاطبین آن را باور می کنند. اما برعکس ، هنگامی که نویسنده حادثه ای تصادفی را به نفع قهرمان داستان به کار گیرد، ارائه ی این تصادف در داستان نشان دهنده ی این است که خلاقیت نویسنده رو به تحلیل رفته است .

 

داستان : علی در حال راه اندازی سیستم آبیاری در دشت های اطراف سمنان است. چنین کاری این منطقه را به واحه ای وسیع بدل می کند. مخارج این کار را دولت می پردازد.

مثال ( حادثه ای تصادفی به نفع قهرمان داستان ) : رئیس جمهور جدید فردی به شدت ضد محیط زیست است. او همه ی بودجه ی طرح های مربوط به محیط زیست را قطع می کند. علی با عصبانیت بیل می زند. ناگهان صدای عجیبی به گوشش می رسد. با عجله زمین را می کند و کوزه ای پر از سکه های طلا - باقی مانده از دوران حکومت مغولان- پیدا و با آن ثروت ، مخارج طرح آبیاری اش را تامین می کند.

بسیار روشن است که نویسنده این شگرد را به کار گرفته تا به راحتی علی را از مخمصه نجات دهد. علی برای به اتمام رساندن طرح خود و غلبه بر مشکل مالی خود دست به عمل قهرمانانه ای نزده است.و برای ادامه ی کار و حفظ اعتبارش نیاز به عمل شاقی ندارد.

مثال ( حادثه ای تصادفی علیه قهرمان ) کار طرح آبیاری علی به خوبی پیش می رود. رئیس جمهور جدیدِ ضد محیط زیست ، بودجه ی او را قطع می کند. کارگران علی با ایثارگری و با مزد اندک به کارشان ادامه می دهند. یکی از کارگران هنگامی که مشغول حفرچاه بوده ، دفینه ای را کشف و آن را با دیگر کارگران تقسیم می کند. همگی علی و زمین اش را رها می کنند و می روند.

  در اینجا چون رویدادی تصادفی علیه علی به کار گرفته شده است ، مانع دیگری سر راه او قرار می گیرد و علی اگر بخواهد قهرمان داستان باقی بماند، باید بر این مانع پیروز شود.

 


  سال هاست در بسیاری اماکن عمومی و مراکز تحصیل و وسایل نقلیه ی عمومی تفکیک جنسیتی اعمال می شود. و در این میان چیزی که باعث تعجبم شده اعتراض هایی ست که گهگاه برای برهم خوردن این روال صورت گرفته است. خانم های بسیاری هستند که نگاهی متفاوت تر از آنچه که بر جامعه حاکم است به این مقوله دارند و عده ای موافق آتشین این تفکیک ها . و همواره تعداد زیادی از خانم ها در وسایل نقلیه عمومی دیده می شوند که با احترام در میان مردان از فضای این وسایل استفاده می کنند و هیچ حادثه ای که ارکان دین را به لرزه درآورد اتفاق نیافتاده است . حال آنکه آنچه که به عنوان خاطره ای زشت در ذهنم مانده ، برخورد چند خانم مسن و محجبه ی که پسری کم توان ذهنی بهمراه داشت و در قسمت نه ی اتوبوس بی آر تی سوار شده بودند. مادر به زحمت فرزندش را سوار اتوبوس کرده بود و آن چند زن بابت حضور آن جوانک چنان الم شنگه ای به پا کردند که مادر به گریه افتاد . چند لحظه ای به جوانک خیره ماندم . نمی دانم از حرف های اطرافش چیزی می فهمید یا نه ؟ در عالم خودش بود و گهگاه از مادر چیزی می پرسید .


 

 زیاد توجهی به فونت ها نمی کنم. میترا  را انتخاب می کنم - دور چشم جانی ! امیدوارم بویی نبرد - و شروع به نوشتن می کنم اتاق سرد است و شیشه ی روی میزکارم سردتر . و سرما از ساعدهایم  به تمام تنم می خزد. صبح بخیرِ جانی  ـ  دپ ، بلک ، براوو ـ  را در پیام رسان جواب می دهم . باز می گردم سراغ کلیدها و دوباره به فکر فرو می روم. این ساعت از صبح نمی دانم چرا باید به حرف های پرزیدنت فکر کنم. به سفرها و حرف هایش . به ژست ها و لبخندهایش . و حتی آن قهقه اش . تمام آنچه که نباید بر سر زندگی و معیشت ما اتفاق افتاده و پرزیدنت شادمان از آن شمع هفتاد و یک سالگی اش را فوت می کند.  به گرد و خاکی که کرده است. به ت که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم کمتر از آن چیزی می فهمم و هربار برایم مخوف تر از قبل می شود. به بودهایی فکر می کنم که نبود نشانش می دهند و نبودهایی که بود . به خبر کشف یک میدان نفتی بزرگ ، به دلارهایی که بابت آن شمرده می شود و شمرده می شود. با همه ی این اوصاف ما به قهقرا می رویم. و هرسال دریغ از پارسال. و صاحب منصب هایی که دوران خود را دوران طلایی دانسته و ما قبل خود را دوران سقوط و نزول و پس رفت می دانند . نزدیک به نیم قرن است که این بازی ادامه دارد و این طور که پیداست هیچ وقت فرد لایقی سکان کشتی دولت ما را بدست نگرفته است . و از همان ابتدا کشتی سوراخ بوده و کسی نباید بپندارد این کشتی بارها و بارها با کوهی از یخ برخورد کرده است و ما در دریایی سرد و منجمد غوطه وریم !!! . علی برکت الله !


   

  باد سرد پیشانی و صورتم را کرخ کرده بود. رو به باد قدم می زدم راه فراری نبود.نزدیک ایستگاه بودم. حرکتی کنار درختچه ی پارک مجاور خیابان، توجه ام را جلب کرد. گمان کردم کارتن خوابی ست که از زور سرما به خود می پیچد ، اما بیشتر که دقیق شدم مردی دیدم در حال نماز . به چمن و گیاهان رکوع و سجود می کرد و من نمی توانستم سن و سالش را تشخیص دهم. در اطراف چشم گرداندم . وسیله ای ندیدم که بتوانم بیشتر در موردش حدس و گمانم را شاخ و بال بدهم. نه موتوری بود و نه اتومبیلی که خیال کنم راننده ای بوده که دمی توقف کرده تا نماز اول وقت بخواند. و هنوز پس از ساعت ها به رازو نیازش با چمن ها و درختچه های سبز فکر می کنم . فکر می کنم اگر عصر بخواهم از میان پارک عبور کنم ، حق ندارم چمن ها را لگد کنم . نه ! نباید به هیچ وجه چمن ها  و سبزه ها را لگد کنم .

***********

  وقتی منظور نویسنده از گفتگو صحبت دو طرفه نبوده و قصد ارائه ی اطلاعات باشد، گفتگو دیگر باورکردنی نخواهد بود. چرا که خواننده و مخاطب ما گفتگوها را نمی شنود و به سمت جمع آوری طلاعات سوق داده می شود.

  مثال: زن و شوهر در اتاق نشیمن هستند. شوهر نگران و مضطرب است. می خواهد اعتراف وحشتناکی بکند. دست هایش را به هم می فشرد و می گوید : مژده می خواهم اعتراف وحشتناکی بکنم. ما هفده سال و سه ماه است که با هم ازدواج کرده ایم و سه تا بچه داریم: سعید و سارنگ و سپیده؛ و همه ی بدهی خانه ی ویلایی بزرگ مان را که سه خوابه است پرداخت کرده ایم. و حدود صد میلیون تومان پس انداز داریم . می خواهم به تو بگویم من یک سال است  منشی ام را صیغه کرده ام .»

 بسیار مشخص و نمایان است که نویسنده اطلاعات را در گفت و گوی بالا کاشته است . مژده تمام آنها را می داند و خواننده هم باید از آن آگاه شود. این اطلاعات پس زمینه ی داستان را باید به شیوه ها و لطایف الحیل دیگری که چندان رو نباشد به خواننده منتقل کرد. به همین دلیل و برای فرار از چنین خطایی قبل از اینکه یکی از طرفین صحبت را آغاز کند ، یکی دو خط توصیف می آید.

مثال : مژده دست به پیشانی اش می گذارد و در حالیکه انگار روح از بدنش جدا شده از سر بیچارگی آه می کشد : محسن می دانی وقتی ما در دانشگاه همدیگر را دیدیم و و من دسته گل اهدایی تو را که دو تا گل سرخ و یک میخک سفید داشت را به زیر چادرم گرفته بودم می خواستم پرستار شوم ، اما بخاطر ازدواج با تو از آرزوهایم گذشتم. من در تمام این سال ها به تو متعهد و پایبند بودم . من از همان ابتدا فهمیدم که تو با کسی در ارتباطی .»

 

محتوای گفتگوها باید مستقیما مربوط به موضوع بحث باشد. البته می شود در آن به گذشته هم اشاره کرد؛ اما به طور مختطر. در گفتگویی که در مثال بالا آمد مطالب گذشته بصورت نرم و یواشکی در گفت وگو گنجانده شده است. اگر مطالب مربوط به گذشته را در گفت و گوی حال ، بیش از حد برجسته کنیم ، گفت گوی حال بی اعتبار می شود. و اگر چنین شود ، دیگر شخصیت های داستان مان باور کردنی نیستند.

+ برگرفته از کتاب : درس هایی درباره داستان نویسی ( با تغییر و تلخیص ) ، لئونارد بیشاب ، محسن سلیمانی ، نشر سوره مهر ، چاپ ششم ، 1394

+ پاره ی اول و پاره ی دوم هیچ ارتباطی با هم ندارند مگر اینکه مخاطب چنین دلخواهش باشد .


 

  این روزها در خصوص داستان و داستان نویسی بیشتر از روزهای قبل می خوانم . سعی می کنم گوشه هایی از خوانده ها و شنیده ها و دیده هایم را اینجا به اشتراک بگذارم .شاید مقبول افتد :)

 اگرنویسنده ای بخواهد از تصادف ( چرخش ناگهانی وقایع داستان، بی آنکه قهرمان داستان در آن تغییر دخیل باشد ) قابل قبول در داستان خود استفاده کند، باید حادثه ای تصادفی را علیه قهرمان داستان به کار گیرد .

 استفاده از واقعه تصادفی علیه قهرمان داستان اگرچه بدشانسی غافل گیر کننده ای است، ولی مخاطبین آن را باور می کنند. اما برعکس ، هنگامی که نویسنده حادثه ای تصادفی را به نفع قهرمان داستان به کار گیرد، ارائه ی این تصادف در داستان نشان دهنده ی این است که خلاقیت نویسنده رو به تحلیل رفته است .

 

داستان : علی در حال راه اندازی سیستم آبیاری در دشت های اطراف سمنان است. چنین کاری این منطقه را به واحه ای وسیع بدل می کند. مخارج این کار را دولت می پردازد.

مثال ( حادثه ای تصادفی به نفع قهرمان داستان ) : رئیس جمهور جدید فردی به شدت ضد محیط زیست است. او همه ی بودجه ی طرح های مربوط به محیط زیست را قطع می کند. علی با عصبانیت بیل می زند. ناگهان صدای عجیبی به گوشش می رسد. با عجله زمین را می کند و کوزه ای پر از سکه های طلا - باقی مانده از دوران حکومت مغولان- پیدا و با آن ثروت ، مخارج طرح آبیاری اش را تامین می کند.

بسیار روشن است که نویسنده این شگرد را به کار گرفته تا به راحتی علی را از مخمصه نجات دهد. علی برای به اتمام رساندن طرح خود و غلبه بر مشکل مالی خود دست به عمل قهرمانانه ای نزده است.و برای ادامه ی کار و حفظ اعتبارش نیاز به عمل شاقی ندارد.

مثال ( حادثه ای تصادفی علیه قهرمان ) کار طرح آبیاری علی به خوبی پیش می رود. رئیس جمهور جدیدِ ضد محیط زیست ، بودجه ی او را قطع می کند. کارگران علی با ایثارگری و با مزد اندک به کارشان ادامه می دهند. یکی از کارگران هنگامی که مشغول حفرچاه بوده ، دفینه ای را کشف و آن را با دیگر کارگران تقسیم می کند. همگی علی و زمین اش را رها می کنند و می روند.

  در اینجا چون رویدادی تصادفی علیه علی به کار گرفته شده است ، مانع دیگری سر راه او قرار می گیرد و علی اگر بخواهد قهرمان داستان باقی بماند، باید بر این مانع پیروز شود.

 + برگرفته از کتاب : درس هایی درباره داستان نویسی ، لئونارد بیشاب ، محسن سلیمانی ، نشر سوره مهر ، چاپ ششم ، 1394


 

  از آخرین جمعه وهفته ی پایانی آبان ماه نود و هشت حرف و حدیث بسیاری باقی خواهد ماند . هر چند اینترنت مسدود و باقی پیام رسان ها هم فیلتر شده است اما ما مستقیما می بینیم و می شنویم و با گوشت و روح و جان مان حس می کنیم در اطراف مان چه می گذرد. و در یاد و خاطرمان خواهد ماند چه کسانی با وعده ی خروس قندی احساسات ما را جریحه دار کردند. یادمان خواهند ماند که آنها چقدر زندگی و ارزش حیات ما را دست کم می گیرند و با وعده ی مقرری ماهیانه ای ناچیز که نمی تواند حتی باری کوچک از تورم افسار گسیخته ی این سال ها را از دوش طبقه ی کم درآمد بردارد ما را مورد مضحکه قرار می دهند. یادمان خواهد ماند !

  


  در حال خوردن شلغم پخته ایم، دسته جمعی . دسته جمعی با خانواده . مثل همان سالی که دسته جمعی رفته بودیم زیارت . مثل سفر دسته جمعی به شمال . ما خیلی چیزهایمان دسته جمعی ست . الان که ما دور دیگچه ی مسی در حال خوردن شلغم پخته هستیم هیئت دولت هم دورهمیِ شلغم خوری دارد. ما دولت و ملت همسو و همفکری هستیم . و رئیس دولت در آخرین نطق شان اعلام خواهد کرد این سبد معیشتی می تواند حدود شصت میلیون ایرانی را در این پاییز سرد از زکام نجات دهد. و این میسر نیست جز با شلغم خوری !

  و اما نتیجه : ماموران نظارتی وارد بازارها می شوند تا ثبات قیمت شلغم را حفظ کنند. »

 

همه چی آرومه

من چقدر خوشبختم !


سلام دوستان 

یک سوال دارم . کسی از وزیر جوان دولت خبر داره ؟ 

آره ! جناب آذری جهرمی رو می گم .

عالی جنابی که سری تو سرها داشت توی اینستاگرام .

الان کجاست بگه این اینترنت کوفتی که هزار کار و گرفتاری مون به اون بنده، کی ؟ کجا؟ و چه وقت ظهور می کنه ؟!

لطفن اگه ازش خبری دارید به اینترپوووووول سرکوچه ی محمودینا اطلاع بدید !

چشم به راهتیم ! 

اینترنت جان !


 

  بارها و بارها به این روزها فکر خواهم کرد. و بخصوص به صبح روز سه شنبه ای که با دیدن پیامک بانک حالم بدتر شد. پیامکی که نشان از آن داشت که مبلغی بابت کمک هزینه ی معیشت به حسابم واریز شده است .

  آیا من یک اغتشاشگر بودم ؟ آیا یک شرور به حساب آمده بودم یا از دارو دسته های اراذل و اوباش که اماکن عمومی و دولتی را به آتش کشیده اند محسوب شده بودم که اینگونه و به سرعت پول به حسابم واریز شده بود.آیا من باج خواهی کرده بودم؟! آیا این حق السکوت بود ؟ 

  هرطور فکر می کنم و هرطور محاسبه می کنم سر در نمی آورم دولت چطور توانسته در روز پنجم از افزایش قیمت بنزین ، به این سرعت این وجه را به حساب من واریز کند. حس بدی دارم . حس بد آدمی که حق السکوت دریافت کرده باشد . و دریافت این پول که بوی خوبی از آن به مشام نمی رسد سخت آزارم می دهد.

  کاش اطمینان بیشتری در این سال ها بین دولت و ملت پدید آمده بود و اینگونه با هم نامحرم نبودیم . کاش حرف هایمان را رودر رو می زدیم و کار به بغض و کینه نمی کشید ! ای کاش !


  خانه سرد است . اتاق سرد است . چند روزی است سر کوچه منتظر نعمت نفتی ام . نعمت همیشه به موقع می آمد، باید اتفاقی برایش افتاده باشد . هیچکس از او خبری ندارد. دکان نعمت انتهای بن بست حصیرفروشان است .نعمت با اینکه کمی شیرین می زند اما مادر همیشه احترامش را دارد. و صدایش می کند: آقا نعمت » .و انعامش را فراموش نمی کند. پیت های بیست لیتری خالی اند. مادر از درد زانو می نالد. دوست دارم زانوهایش را کمی بمالم اما او شرم دارد و اجازه نمی دهد.

دوباره برمی گردم سرکوچه . کمی منتظر نفت ، کمی منتظر شهلا که پشت پنجره آفتابی شود و دیداری تازه کنم. به غیر از من چندتایی زن و مرد همسایه گاه و بیگاه از خانه سرک می کشند که مبادا نعمت بی خبر بیاید و بگذرد و آن ها بی نفت بمانند.  

  خانه سرد و شهر سرد است . نفس هایم در حال یخ زدن است. زیر لب زمزمه می کنم : نعمت ! داداش نوکرتم کجایی لامصب ! یخ کردیم . کدوم گوری موندی ؟ نون مون یخ کرده و خورشت مون ماسیده . تو که وقت شناس بودی داداش ! پس کجا موندی ؟ »

   از قاب پنجره چشم بر می دارم. امروز روز من نیست . در حالیکه دندان هایم به هم می خورد تکرار می کنم : سفره . نفت . نعمت .شهلا . » و از خودم می پرسم : کدام یک مهم تر است . کدام بر دیگری ارجحیت دارد ؟ به راستی کدام یک ؟ »

خانه سرد است و شهر  همچون زمهریر . از نعمت خبری نیست . شاید از مردم محل روی برگردانده است .شاید نعمت مرده باشد. نعمت مرده باشد . نعمت . 


 

  روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطرات زیرو آرامِ باران تمام صفحه ی ذهنم را پر کرده است.

  باران قطع می شود. من مثل سگ دست و پا می زنم تا روی آب قرار بگیرم . مدام دست و پا می زنم و دست و پا می زنم . یادم می آید بچه که بودیم به این نوع شنا می گفتیم : شنا سگی » . آره ! در حال شنا سگی ام . در این گودالی که گرفتارم، شنا سگی می کنم. پارس می کنم. زوزه می کشم. اما کسی آن بالا نیست. کسی جواب نمی دهد. آخرین بارکه کسی آن بالا بود یک شب نیمه ابری بود و ماه نیمرخی نشان داد و پنهان شد . و باز باران بود و باران . این گودال خیلی عمیق است و دیواره هایش خیس . توان آنکه از آن بالا بکشم نیست. دست در جیب کتم می کنم . پاکت سیگاری بیرون می کشم. باید فکر حمام رفتن را از سرم بیرون کنم . در قعر این گودالِ پر آب بهترین کار سیگار دود کردن است. نوبت جیب های شلوارم است . باید یک قوطی کبریت توکلی همراه داشته باشم. از اینکه نداشته باشم استرس می گیرم. باید سیگاری دود کنم وگرنه فکر و خیال حمام رفتن دیوانه ام خواهد کرد.

  زمزمه ای می شنوم . کسی زیر گوشم می گوید : مردک چه غلطی می کنی ؟! درون گودال آب غوطه وری و از سیگار دود کردن می نویسی ؟ چطور آن لعنتی ها رو خشک نگه داشتی ؟. » و سیلی محکمی به گوشم می زند.

  دوباره صدای دوش آب بلند شده . کسی زیر آن نیست. سراسر بدنم را گل و لای نیمه خشک پوشانده . همچون تندیسی تازه ساخته شده از گل رُس . دوباره هوس سیگار می کنم. و زیر گوشم می سوزد. سیلی سنگینی است . حتی برای یک شب بارانی که درون گودالی که پر از ناز و نوازش صدای باران باشد.بله ! سیلی سنگینی است .


  دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .

 اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. نه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که  شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند کنجکاو شدم. قهرمان شروع کرده بود به شرح ماوقع . از پناه آوردن دنی به مطب شروع کرد و پشت بند آن از هجوم مامورهای شهرداری به مطب گفت. از ایستادگی و مشاجره اش با مامورها و استدلاش برای آنها در مورد اینکه دنی یک سگ ولگرد خیابانی نیست تعریف کرد. و فضا را گرد وخاک و متشنج کرد. درست مثل صحرای کربلا . آنطور که تعریف می کرد در این موقع دکتر از راه می رسد. سراسیمه  از میان جمعیت کوچه باز می کند . قهرمان را کنار می کشد و می پرسد: چی شده قهرمان ؟ به کسی آمپول اشتباه زدی ؟ کسی فوت کرده ؟ اینا چی می خوان ؟  . »  

  در این لحظه صدای شکستن سر آمپول را می شنوم و بعد کشیده شدن مایع درون سرنگ و " دستت دردنکنه " ی آقایی که آمپول به باسنش نواخته شده و باز ادامه ی ماجرا.  اگر صدای تشکر مرد در نمی آمد  من هنوزبا عضلاتی که از ترس منقبض شده بود در حال تجسم انژکسیون توسط پزشک بودم ، در قالب خانم قهرمان که یک به یک بیمارها را با آمپول اشتباه به دیار باقی می فرستاد.   خدا رحم کند جان سالم از زیر سرم در ببرم !

دوباره حواسم را جمع می کنم .گهگاه زن و مردِ جوان حرف هایی به تایید می زنند و اجازه می دهند داستان " قهرمان "همچنان پیش برود. در این زمان من چشمم به قطرات مایع سرم است تا هرچه زودتر تمام شود و قهرمان شجاعانه دنی را از اسارتگاه  شهرداری برگردانده و برای نگهداری به خانه برده است . صدایش می کنم. می گویم : سرمم ته کشیده » . الان ! چشم » ی می گوید و دوباره به نقالی اش برمی گردد. اینجای داستان او مانده است و دنی و  و تنها دخترش. خودش صبح و عصر در مطب و دختری دانشجو که نمی تواند وقت صرف حیوان زبان بسته بکند. و باید راه حل دیگر برای نگهداری دنی پیدا شود.

  از تزریق سریع سرم سرما به جانم ریخته است . کمی می لرزم . وقتی کاپشن ام را از روی جا رختی بر می دارم . قهرمان دنی را در آغوش گرفته و در جاده شهریار درب تک تک باغ ها را می زند تا سرپرستی دنی  را به یکی از آنها بسپارد. صحبت می کند .خواهش می کند و گاهی اشک  می ریزد . می گوید : باید هر طور شده سرپرستی برای دنی پیدا می کردم  . حتی شده با التماس .   »

   از مطب بیرون آمدم . هوا سرد بود. لرز بیشتری به جانم افتاد . در ذهنم دوباره داستان قهرمان را مرور کردم . باید پایانی برای ماجرای دنی پیدا می کردم. خانه ای ، باغی ، ویلایی . نمی دانم عاقبت اش چه بشود . باید بنویسم . باید بنویسم .


امروز صبح شعر بلندی برایت  نوشته بودم

که پیام بروزرسانی سیستم

مثل اجل معلق ظاهر شد

و با موافقت من برای انجام عملیات،

هر چه را رشته بودم پنبه کرد.

الان

دوازده دقیقه و بیست و چهار ثانیه است 

در ذهنم مرور می کنم

آنچه را که پاک شده است

دوباره به صفحه برگردانم .

اما بخاطر نمی آورم.

امان از این حواس پرتی .

 

عزیزم نگران نباش !

بگذار برایت بگویم

مضمون نامه اینچنین بود:

صبح که از خانه بیرون می زنم

بعد از نه ساعت و ده دقیقه و یازده ثانیه دوری

اشتیاق دیدن دوباره ات

بیقرارم می کند.

فقط همین !

 

 


 

  خواب ندیده بودم. واقعیت داشت. سعی کردم با قاطعیت حرف بزنم . اما شک کردم. مرز خیال و واقعیت را دیگر تشخیص نمی دادم. آدم های اطرافم هر آن تغییر می کردند. پوست می انداختند و از شکلی به شکل دیگر در می آمدند. خواب ندیده بودم و باید تلاش می کردم بنا به شخصیت هرکدام از آدم ها موضعی مشخص داشته باشم ، هرچند برای یک لحظه . و این بود که حتی فکر کردن به چگونگی این موضوع باعث سرسام می شد. اما برای ادامه زندگی مجبور بودم .باید تحمل می کردم بازی خیال و واقعیت را . باید پیش می رفتم. باید داستان ساخته و پرداخته می شد. باید داستان به انتها می رسید .


 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از ت و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود . معتاد . آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.


  روزهای عجیبی است . حس می کنم پاک قاطی کرده ام . این را نه از کارهای خودم بلکه از ترس ها و احتیاط های زنم حس می کنم . از اینکه می ترسد با من حرف بزند ، می ترسد مرا تنها بگذارد ، می ترسد مرا برای خرید به سوپری سرکوچه بفرستد. حتی وقتی به گنجشک ها آب و دانه می دهم باز از من می ترسد .

  روبروی آینه ی قدی کمد دیواری، که شب ها صدای جویده شدنِ تن اش بلند است سیخ می ایستم . صدایش می کنم : لیلا ! لیلا جان ! کجای این هیکل ترسناک و مشکوک است که این روزها تو را به تکاپو انداخته ؟ » جوابی نمی آید . از آینه می بینمش . در حالیکه به میزغذاخوری تکیه داده قرص ها را با دقت نگاه می کند و بعد با جرعه ای آب فرو می دهد. می گویم : لیلا چرا قرص های من رو می خوری ؟ » می گوید : رحمان ! عزیز دلم من و تو نداریم !! » وچند قرص دیگر بالا می اندازد.

 من مقابل آینه آرایش مختصری می کنم. مانتو کوتاهِ جین لیلا را تنم می کنم و شال بلندش را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . لیلا از تاثیر داروها خوابیده است . باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم.


   

از یک قفس می خواستم شروع کنم . یا از یک اتاق کوچک که حس یک انفرادی را درمن تداعی کند. امکان تهیه ی قفسی در ابعاد انسانی ممکن نبود. ولی از توالت آپارتمان برای درک شرایط سخت یک حبس کوتاه مدت انفرادی می توانستم استفاده کنم . وقتی نشسته بودم و در حال کم کردن از وزن خودم بودم ، همزمان ابعاد توالت را از نظر گذراندم و کاشی ها را شمردم. طول ، دوازده کاشیِ پانزده سانتی و عرض نُه تا .طوری نبود که طول مدت انفرادی را مجبور باشی نشسته طی کنی . یعنی با فراغ بال می شد در آن فضا دراز کشید. در کنار کاسه توالتی که باید همانجا می خوردی و پس می دادی .  وقتی نگاهم به روشویی و آینه اش افتاد و لوازم اصلاح را دیدم متوجه شدم که آنها نباید آنجا باشند. به لحاظ امنیتی مشکل داشت . تیغ و بند کفش و کمربند برای زندانی ممنوع بود. حتی داروی نظافت هم منع قانونی داشت . شنیده بود کسی با خوردن آن غزل خداحافظی را خوانده . البته داروی نظافت " واجبی " در زندان چه می کرده چه وقت نتوانسته بود بفهمد !!!

  اگر کسی خانه نبود در را روی خودم می بستم و سعی می کردم نقش خودم را خوب بازی کنم. آه ! باید برای روشنایی سلولم هم فکری می کردم. کلید روشنایی بیرون توالت بود. نباید در طول مدتی که درون سلول بودم در را باز می کردم . از فن هم حق نداشتم استفاده کنم . مقداری غذای ساده هم باید تدارک می دیدم. سکوت و تنهایی و فکر و فکر و فکر .افکار زشت و زیبا چه بلاهایی می تواند سرم آدم تنها و محبوس بیاورد؟ هجوم افکار و توبیخ ها و سرزنش ها و دلداری ها و امیددادن ها . هربار جای یکی عوض می شدو باز بازی ادامه پیدا می کرد.  بازجو را چطور می توانستم به بازی بگیرم ؟ باید کسی به سراغم می آمد. اگر داغ و درفش بود می توانستم طاقت بیاورم ؟ حتی فکرش هولناک است. استنطاق و ضرب و شتم و توهین چطور ؟

 سیم کوتاهی به کلید پشت در می بندم .سیم برق را از لای در می آورم داخل توالت . کلید روکاری هم به آن می بندم . همه چیز برای یک انفرادی خود خواسته آماده می شود. اما باید بیشتر فکر کنم . یکباره نمی شود این برنامه را پیاده کرد .کار را همین جا رها می کنم . همه چیز را باید سرجای اولش برگردانم . جانی نباید بویی از داستان ببرد . می ترسم هول برش دارد. باید بشینم و نقشه بکشم برای روزهایی که او در خانه نباشد. در اولین مسافرتی که برای دیدار خانواده اش به شهرستان برود این ایده را اجرا می کنم . باید توانایی ام را بسنجم . باید تجربه کنم یک محفظه ی تنگ و کم اکسیژن و تنهایی چه بلایی می تواند سر آدم بیاورد !

 


  من درخواب قیلوله عصرگاهی بودم و خداوند بالای سرم بیدار . دمی خواست بیاساید و امور کشور در هرج مرج و به اختیار آدمیان رها ساخت. من از بیمی که برایم ناآشنا بود از جا جستم. هنوز در میان خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا در آمد. صاحب خانه بود. از خواب خداوندگار و غفلت اش نهایت بهره را برده بود.  و تحکمی که شیوه ی مالکان بود فرمود : فلانی ! با مبلغ قبلی نمی تونم آپارتمانم رو اجاره بدم . می دونی که همه چیز دو برابر و حتی سه برابر شده ، اگه می تونی کرایه ت رو دو برابر پرداخت کنی در خدمتم ؟ !!! نمی تونی بسپُرم به . » و من انگار که گُرزی با نهایت شدت بر فرقم فرود آمده باشد ، گیج و گنگ تر از قبل باقی ماندم و گوشی از دست افتاد. و تا ملائکه ای از غیب با آب قند بالای سرم حاضر نشد همچنان مدهوش بودم .


سلام دوستان عزیز!

من این پست آخر را با چشم های اشک بار می نویسم . همه ی شما می دونید که عمر وبلاگ نویسی با آخرین تکنولوژی که جناب وزیر جوان از آستین بیرون کشیدند به پایان رسید و از فردا اگر پهبادی پشت پنجره تون دیدید، نترسید و دچار شک نشوید و مبهوت نمانید . لطفن پنجره را باز کنید و یک کم کف اتاق دونه بپاشید تا پهباد بیاد داخل یک گوشه بشینه . اونوقت آروم پنجره رو ببندید و پهباد رو بگیرید .
نوشته های من داخل اونه . می تونید اونا رو بگیرید و بخونید . دیگه نیاز به اینترنت و اونترنت نیست .
این هم از نتایج دو هفته بدون اینترنت موندن وزیرک جوونه !


علی برکت الله !


    

  باد می وزید . هر روز می وزید. زوزه می کشید. آرام می شد. دوباره شدت می گرفت . اما نمی ایستاد.اگر زاده ی آن بلاد نبودی گمان می کردی این باد ازلی و ابدی است.

   به بادی که حتی بیشتر از یک فصل می وزید باید گفت : باد دیوانه !باد سرکش و دیوانه ! » و من این باد را دوست داشتم. این باد از راه دوری می آمد. گاهی از جاهای خیلی دور . جاهایی که من حتی تصورش را نمی کردم. این باد با خود عطر و بوهای بسیاری  به همراه داشت. عطرهایی تند و شگفت آور .و گاه ملایم و مسحور کننده . و من برای سرخوشی از این ارمغانی که باد به همراه داشت هر روز قبل از سپیده دم به سمت تپه ی بلند مشرف به دریا می دویدم  تا صورتم در مقابل بادی بگیرم که از لابه لای امواج بلند دریا گذشته بود . از لابه لای موجوداتی گذشته بود که من درخواب دیده بودم . و در آمیختن این دو فضای خیالی مرا باورپذیر می کرد . و چشم انتظاری و چشم انتظاری و چشم انتظاری .


امروز یکی از همکارها پرسید : سایت داری ؟ »

گفتم : اگه منظورت وبلاگه ؟ آره ! »

پرسید : پولی از اونجا دستت رو می گیره ؟ »

گفتم : نه ! یک کاره دلیه . »  نمی دانم چقدر برایش قابل درک و لمس بود این واژه ی " دلی " ؟ چون اینگونه مقولات در دنیای مادی آدم های دور و اطرافم محلی از اعراب نداره . سوال و جواب دیگری نشد. به نظرم از پروفایل اینستا گرامم به آبلوموف رسیده بود و از سر کنجکاوی لینک را باز کرده بود.

  یادم افتاد چند روزی است که مطلبی برای آبلوموف ننوشته ام . کمی بی حوصله بوده ام . حتی فیلم هایی که این چند روزه تماشا کرده ام با تمرکز نبوده است. همزمان به چند موضوع متفاوت فکر کرده ام و همین باعث شده هیچ کدام به سرانجام نرسد.

 از خودم می پرسم : راستی برای چه اینجا می نویسم ؟ هدف ام چیه ؟ آیا چیزی بیشتر از فعل نوشتن برای من اهمیت داشته ؟»  مواردی مختلفی بوده ، مثل : خوانده شدن متن ها و تمرینی مستمر برای نوشتن و خواندن نقدهای بقیه دوستان و در نهایت چاپ مجموعه ای کوتاه و یا حتی داستانی بلند . و باز بیشتر به پرسش جناب همکار فکر می کنم . و به یاد می آورم که کمتر در کارهایی که کرده ام جنبه ی مادی آن را در نظر داشته ام . آرامش و حال خوبی که از انجام کارهای مورد علاقه ام بدست آورده ام موجب شده جنبه ی مادی قضیه را فراموش کنم . حتی باید گفت کارهای مورد علاقه ام بازار کار خوبی نداشته و هر زمان هم خواسته ام به درآمد مادی ازکنار آنها فکر کنم به جایی نرسیده ام . اصلن راحت بگویم : من آدم خوبی برای داد و ستد نیستم .


    

  باد می وزید . هر روز می وزید. زوزه می کشید. آرام می شد. دوباره شدت می گرفت . اما نمی ایستاد.اگر زاده ی آن بلاد نبودی گمان می کردی این باد ازلی و ابدی است.

   به بادی که حتی بیشتر از یک فصل می وزید باید گفت : باد دیوانه !باد سرکش و دیوانه ! » و من این باد را دوست داشتم. این باد از راه دوری می آمد. گاهی از جاهای خیلی دور . جاهایی که من حتی تصورش را نمی کردم. این باد با خود عطر و بوهای بسیاری  به همراه داشت. عطرهایی تند و شگفت آور .و گاه ملایم و مسحور کننده . و من برای سرخوشی از این ارمغانی که باد به همراه داشت هر روز قبل از سپیده دم به سمت تپه ی بلند مشرف به دریا می دویدم  تا صورتم در مقابل بادی بگیرم که از لابه لای امواج بلند دریا گذشته بود . از لابه لای موجوداتی گذشته بود که من درخواب دیده بودم . و در آمیختن این دو فضا خیال مرا باورپذیر می کرد . و چشم انتظاری و چشم انتظاری و چشم انتظاری .


 

  بیش از بیست و چهار است که به حادثه ی سحرگاه روز سیزدهم فکر می کنم . به حادثه ای که تیتر اول بسیاری از خبرگزاری ها شد. حادثه ی ترور سردار سلیمانی، فرمانده نیروی قدس . به طیف های مختلفی از مردم فکر می کنم که در برابر حادثه واکنش های متفاوتی داشتند. گاه شادی و گاهی غم و تاثر. و فضای مجازی و غیرمجازی پر شده است از سخنانی که وقتی به موقع عمل برسد می تواند صد و هشتاد درجه چرخش داشته باشد . به تبریک و تسلیت ها فکر می کنم. به برنامه های صدا و سیما که انگار برای این موضوع آمادگی داشته و برنامه های ضبط شده ای از آشنایان دور و نزدیک شهید تدارک دیده است.  بیش از همه به آن دختر ی از خانواده ی شهدا فکر می کنم که در ملاقاتی از حاج قاسم سلیمانی درخواست انگشترش را کرده بود و در مقابل حاجی از او خواسته بود در زیارت حرم امام رضا از او طلب شهادتش را بکند . مدام به این فکر می کنم که چرا افرادی با این چنین تاثیرگذاری در موارد استراتژیک منطقه به اذعان دوست و دشمن ، باید به مرگ و شهادت بیاندیشند ؟ . آیا آنها هم به اینکه این دنیا با چنین حکامی افق روشنی نخواهد داشت ایمان دارند ؟ چرا ما را وعده ی آن جهانی شیرین تراست ؟ وعده ی بهشت . وعده ی بهشت . بهشت  .مگر ما نباید تمام عزم خود را برای عبد و عبید بودن در این دنیا به کار ببریم ؟ و این را تسری بدهیم ؟  نمی دانم چرا این عقاید مرا به سمت پوچ بودن تمام حرف هایی که در مورد حق و حقیقت دنیوی گفته شده است سوق می دهد . و هر لحظه به دروغ هایی پی می برم که بنیان هر آنچه در ذهن دارم را بر هم می ریزد .

+ پهلوان زنده را عشق است !

 


ترجمه ی این داستان سال ها رها شده بود و این قسمت آخرین قسمت ترجمه شد ه اش در پیش نویس وبلاگم بود . اگر دوست داشتید قسمت های قبلی در آرشیو موجود است . و امیدوارم ترجمه اش ادامه داشته باشد .

***

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. آنجا کولاک آن قدر هم شدید نبود. به همین خاطر به درخت هایی که به تازگی برگ های شان ریخته بود و شاخه های بلند و پرگره ی آن ها که در هوس جوانه زدن دوباره بودند نگاه کرد . به بهار سر سبزی که بعد از چند ماه به این خیابان خزان زده بازمی گشت و فکر کنان عبور کرد.

  کمی بعد ناگهان کولاک شدت گرفت و از کناره راه یک دسته از برگ های خشک درخت بلوط را از زمین کند و به صورت او پاشید . زبری برگ های خشک دماغ و گونه اش را به سوزش انداخت و چشم هایش پر از خاک شد . دستمال جیبی اش را بیرون آورد و خاک چشم و صورت اش را پاک کرد و ناگهان به گریه افتاد .دلش به حال خودش می سوخت . . فکر کرد، آره همین طور بود، پرفسور هم نسبت به او احساس ترحم می کرد. به این خاطر بود که دست او را می بوسید و زود به زود، چه لازم بود و چه لازم نبود او را مرخص می کرد. سپس بی اختیار به یاد آورد که هفته ی قبل در لحظه ی حساس عمل جراحی از هوش رفته بود و نقش زمین شده بود و از یاد آوری این اتفاق دلگیر شد .

  پرفسور دیگر او را به هیچ یک از اعمال جراحی نمی فرستاد. به خاطر اینکه قیافه ی ترحم انگیز او را نبیند او را از کارش مرخص می کرد. و او از صبح تا شب در چهاردیواری فرش و گلیم شده ای که بیشتر به قفس حیوانات می مانست بین گربه ی خانگی و مادرش گرفتار می شد. گربه از صبح تا شب مئو مئو کرده و زار می زد و مادرش خانگال و قطاب پخته و جلوی او می چید . او هم با خوردن این رشته های خمیری و غذای پر چرب و خوابیدن متورم شده و شبیه تشک غول آسایی می شد .

بغض گلویش را گرفت .

آره ! پرفسور دیگر او را برای اعمال جراحی نمی فرستاد. این موضوع را می شد از حالت نگاه و چهره ی  پر معنای پرفسور فهمید. این اوخر وقتی پرفسور با او حرف می زد حتی یک نگاه هم به صورت او نمی انداخت . انگار از او خجالت می کشید. نه ! شاید اصلن از او متنفر بود ؟ . فکر کرد آره همینطور بود. از او متنفر بود. باید هم نفرت انگیز می بود . برای اینکه آن روز بی هوش و مثل یک جسد بی دست و پا کف اتاق عمل پهن شده بود. باعث شده بود پرسنل اتاق عمل دست و پای شان را گم کنند و بیمار را فراموش کنند. گیره ای که یکی از شریان ها را نگه داشته بود باز شده و خون اندکی که برای بیمار مانده بود درون حفره ی شکم بیمار پر شده بود . تا زمانی که گیره ی دیگری آورده و رگ را ببندند بیمار خون زیادی از دست داده بود . جراحی تمام شده و نشده پرفسوری که بیمارانش را از خودش هم بیشتر دوست داشت حالش تغییر کرده ماسک اش را برداشته و خودش را به زحمت به صندلی رسانده بود . به همین از آن روز نفرت انگیز پرفسور نمی توانست به صورت او نگاه کند و از آن روز پرفسور از او متنفر شده بود.

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " 

آفاق مسعود

 "


 

 


  این روزها عادت کرده ام همان ابتدای صبح و حتی اگر نیمه شب برای خالی کردن مثانه به توالت می روم از گوشی همراهم اخبار و رویدادها را چک کنم. چون وقایعی که در این روزها اتفاق افتاده  بسیار نامنتظره  و غافلگیر کننده بوده است. هر آن امکان دارد بلایی سرمان آمده باشد و خودمان بیخبر بوده باشیم .برای لحظه ای  یاد قسمتی از فیلم

سفیر می افتم که سواری با ضربت شمشیر سر از تن پیاده ای جدا کرد و آن تن بی سر مسافتی را بدون سر طی کرد و سپس نقش زمین شد. و من الان همان حال را دارم . می ترسم در یک حمله ی موشکی پودر شده باشم و از همه جا بیخبر ادعای آدم زنده را داشته باشم که هنوز شعار " مرده باد ! زنده باد ! " سر می دهد.

  روحم سرگردان است . روحم در میان اتومبیل آتش گرفته ی سردار ، مردم زیر دست و پا مانده ی کرمان، هواپیمای بوئینگ سقوط کرده در حوالی پرند، سرگردان است. نمی دانم . نمی دانم در کجا و چگونه به آنها پیوسته است. فقط می دانم با من نیست . هنوز سرگردان است.  و من انگار جسمی انباشته از کاه ، آویزان بر دروازه ی شهری جهل زده  تاب  می خورم . تاب می خورم تا بپوسم . بپوسم .


  من و آرتوش و عباس و مارتیک رفتیم به دیدن نمایشنامه ای اقتباس شده از رمان قلعه ی حیوانات . استاد سابق مان خانم آزرمی آن را کار کرده بود. در فضای تاریک سالن، نشستیم به آغاز و سرانجام خودمان و چه روشنگر ، دهشتناک و خُرد کننده بود.

  من  این رمان جرج اورول را سال ها پیش خوانده و فراموشش کرده بودم . مثل تمام آنچه که بر من گذشته و از خاطرم پاک شده بود .دوباره می خوانمش . دوباره و چندباره باید خواند قلعه ی حیوانات را . 


  قهر خداوند بی مقدمه و آگاهانیدن قبلی بر ناکسان فرو نمی بارد . در جوامع امروزین روی برگردانیدن مردم و اعتراض اندیشه مندان پیام غضب الهی است و مقدمه ی سقوط جباران، و در روزگار گذشته کابوس وحشت خیز شبانگاهی . وعجبا که پیام هایی بدین روشنی و رسایی درهر زمانه ای ناشنیده مانده است، که دل ستمکاران را با خواب غفلت اُنس دیرینه ای است .

+ بر گرفته از کتاب ، ضحاک ماردوش ، سعیدی سیرجانی ،چاپ پنجم ، ص 90


    

سرباز با دیدن فرمانده، سلام نظامی می دهد و با صدای خروس مانندی چند کلمه ای به زبان می آورد .فرمانده که ازصدای گرفته ودورگه ی سربازش متعجب شده است. حدس می زند باید سرباز درمرخصی دیروزعصرش قاطی جماعت شده وحسابی فریاد زنده باد! ومرده باد! ازگلویش خارج شده است.

 و با خشم فریاد می  زند: دیشب کجا بودی سرباز؟!

سربازکه ترسیده است  به دروغ می گوید: خونه بودم قربان!

فرمانده: یادت باشه سرباز،ازاین به بعد اگه غلطی می کنی به ننه ات بگو برات تخم بِه بخیسونه!

سرباز: چشم قربان!

فرمانده با فریاد: گروهبان نجفی!

گروهبان: بله جناب سروان!

فرمانده: این سرباز۴۸ساعت بازداشت باشه تا صداش خوب شه و دیگه کاری نکنه صداش از ماتحتش دربیاد !!!

+ یک روز سرد زمستان که اطرفم پر از سرباز بود .


 

 یک روز صبح بیدار شدم و دیدم از آسمان باران سیاه می بارد. دلیلش را نتوانستم پیدا کنم . انگاردرون طبیعت چیزی سرناسازگاری گذاشته بود. دلش خواسته بود به همه چیز رنگ سیاه بزند . مثل دوده بازی دودکش پاک کن های لندنی .

   آبی که از ناودانی ها راه افتاده بود مرکب سیاه خوشنویسی را به یادم می آورد . یا حتی مرکب ماهی هایی که در فیلم های مستند حیات وحش دیده بودم که شیوه ی دفاعی شان هنگام احساس خطر رنگ سیاهی بود که از خودشان پخش می کردند که فضای پشت سرشان را سیاه و تیره و تار می کرد تا فرصت رهایی پیدا کنند. فرصت رهایی ! فرصت رهایی با ایجاد فضایی آکنده از سیاهی .


   دستگاه کارتخوانش قطع بود. می گفت : این هم از مصائب اعتراضات دانشجویی در روزهای اخیره که باعث قشون کشیِ نیروهای امنیتی به اطراف دانشگاه ها و کندی اینترنت منطقه شده ». و عذرخواهی کرد.  اسکناس درشتی دادم و او هم اسکناس دیگری پس داد . اما من هزار تومان بدهکارش شدم . و همین مثل خوره افتاده بود روی مغزم . از دانشگاه که برگشتم به سراغ جوانک کافه چی رفتم. دو هزارتومانی دادم و گفتم : ببخشید ! هزار تومن به همکارتون بدهکار بودم » قابل نداردی  » گفت و نگاهی به درون دخلش انداخت. و گفت : شرمنده ! هزاری ندارم . باشه بعدا حساب می کنیم » و من که نمی خواستم دینی به گردنم بماند یک دوهزار تومانی دیگر گذاشتم روی اسکناس قبلی و گفتم : اگه یک پنج تومنی داشته باشی حساب مون درست می شه .» آن بنده ی خدا هم دوباره دخل را باز کرد و یک پنج تومانی را با چهارتومان من عوض کرد. تشکر کردم و راه افتادم .

 کمی بعد پشت خط زرد ایستگاه ایستاده بودم. صدای ترمز قطار تمام گوشت تنم را مور مور کرد. وقتی به صورت کامل قطار از حرکت ایستاد و بوق مخصوص باز شدن درب های واگن به صدا درآمد.انگار چیزی همچون پتک برسرم فرود آمد. و وقتی فهمیدم چه خبطی کرده ام دیگر دیر شده بود. پا درون واگن گذاشته بودم و درب پشت سرم بسته شده بود. من بجای اینکه هزار تومان به کافه چی بدهم، هزارتومان اضافه هم از او گرفته بودم. و دو هزار تومان بدهکار شده بودم . در تمام طول مسیر برگشتم به خانه این فکر دست از سرم برنمی داشت و باز آن خوره با شدت بیشتری به سرکارش برگشته بود.


 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده .

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 


 

  در سلسله درس های آشنایی والدین با حقوق کودکان که در یونیسف برگزار می شد به مطلب مهمی ازتاریخ آزادی در طول زندگی بشراشاره و به سه دوره تقسیم شد :

یک : بچه های ای که به دلخواه هرجا دوست داشتند کار خودشان را می کردند و آزادی معنی داشت .

دو : پس از آن برای محدود کردن آزادی کهنه » بستن پای بچه ابداع شده و آزادی نیم بند شد.

سه : و اما با آمدن پوشک های جدید که کاملا بچه ها را محصور و ایزوله می کنند آن آزادی که می توانست در پاره ای از اهمال ها در گوشه ای رنگ و بویی از خود نشان بدهد پایمال شد و عصر دیکتاتوری مطلق پا به عرصه گذاشت .

 

و اینگونه نتیجه گیری شد که بدون آزادی » جهان رنگ و بویی ندارد !

 


 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده .

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 


  شرکتی که در آن مشغول به کار هستم یک شرکت بزرگ صنعتی است که با آغاز تلاطم های بی سابقه ی بازارارز و تحریم ها باسن مبارکش را پایین گذاشته، مثل خیلی از صنایع که با آن ها در ارتباط هستیم . برای همین تمام قراردادهای تولید یا معلق شده اند و یا دود شدند و رفته اند هوا. و به این ترتیب قُلی مانده و حوضش . ابتدا اضافه کارها قطع شد و پس از آن نهار را حذف کردند و در ادامه ساعات کاری را کم کردند که وجود کارگرهای بیکار که در گوشه و کنار کارخانه مشغول خواب و چرت زدن هستند خدای ناکرده موجب بروز حادثه نشود.

  خلاصه یک مثل قدیمی می گوید : عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد » . می پرسید چرا ؟! برای اینکه با این همه وقت اضافه، تلافی روزها و ماه های گذشته را در آورده ام . دیروز عصر غم نان را کنار گذاشتم و یک نفس تا نیمه شب کتاب خواندم . فیلم نامه ی خوشه های خشم  که از رمان جان اشتاین بک اقتباس شده است. رمان را سال ها قبل خوانده بودم .اما فیلم نامه شکل و شمایل مختصر، و گاهی با تغییرات نانالی جانسون نویسنده ی فیلم نامه همراه شده بود. با همه این احوال دیالوگ مادر و تام در انتهای کتاب برای جالب و به یاد ماندنی بود: 

ادامه مطلب


  دهانم مزه بدی گرفته است. ته گلویم تلخ شده و گاه طعم شوری در کامم پاشیده می شود. مزه ای نزدیک به دهانی که خون آلود است . مردی که مقابلم نشسته لب می زند اما من چیزی نمی شنوم. از او یک لیوان آب می خواهم . بعد از لحظه ای آب را مقابلم می گذارد و می خواهد که حرف بزنم.

  "ضربه ی اول رو اون زد. عصبانی و گیج بودم . نمی خواستم دست روش بلند کنم . زنم همراهم بود. بعد چند ضربه ی دیگه حواله ام کرد . مغزم انگار جوش آورده بود. دست بردم سمت کیف دوشی ام . "

بذارید از اینجا بگم :

  پیاده که شدم، کرایه ی دو نفر را گرفتم طرفش و تشکر کردم . اسکناس ها را بین انگشت شست و سبابه حرکت داد و گفت : کرایه تون هشت تومن می شه ! » جواب دادم : نفری سه تومنه . حالا اگه سر گردنه ست، سه و پونصد. » و هزار تومان دیگر به او دادم و در را با شدت بستم . صدایش را می شنیدم که می گفت : . انگار داره به گدا پول می ده . » اتومبیلش را دور زدم تا با همراهم از عرض خیابان بگذریم . شیشه را داد پایین و گفت :  آدم ناحسابی در رو چرا می شکنی ؟! »  

گفتم : به حقت راضی باش تا درت رو آهسته ببندم .»

پیاده شد و آمد طرفم . سینه ام را دادم جلو و مقابلش ایستادم .مشت اول را حواله ام کرد. چندتای بعدی را هم زد . دست در کیف دوشی ام کردم و انگشتانم وقتی سردی آلت فی را احساس کرد بیرونش کشیدم و بازش کردم. همانطور که با دست چپ یقه اش را گرفته بودم با دست راست چند ضربه به پهلوهایش زدم . چرخید و افتاد . »

 

  یعنی می خوای بگی برای هزار تومن ؟ برای هزار تومن آدم کشتی ؟! . »


 

  از من می خواد که یک آهنگ شاد بذارم . می گه: انگار عزا داریم !! »

  در گوشی جستجو می کنم و اولین ترانه ای که به چشمم می خوره از " شهرام شب پره " ست . پِلی می کنم . خودش تو آشپزخونه مشغوله . چند تا ماهی "گوپی " گرفته و داره جای اونا رو آماده می کنه . ریتم شیش و هشتش آهنگ حال و هوا رو عوض می کنه و سر و شونه ام شروع به جنبیدن می کنه .

 می گه : دلم برای این گوپی نر می سوزه »

 می گم : برای چی ؟ »

 می گه : باله ی دُمش اینقدر بزرگه حس می کنم دارِ به زحمت شنا می کنه »

خنده ام می گیره و خودم رو با اون ماهی مقایسه می کنم .

از پشت تنگ شیشه ای بزرگ صورتش رو می بینم . با دقت دونه های ریز غذا رو روی آب رها می کنه چند لحظه ای روی آب می مونن و بعد با چشم غرق شدن اونا رو دنبال می کنه . ماهی ها بلافاصله تعدادی از اونا رو بین راه شکار می کنن و دوباره روی صورت ارغوان که از پشت تنگ پیداست رقص کنان باله می زنن و در سیاهی چشماش گم می شن .


  هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از کنارشان بگذرم.

  از یک جعبه بزرگ چوبی که پر از پیچ و میخ های ریز و درشت است تعدادی را جدا می کنم درون جیب لباس کارم می ریزم تا ظهر همراهم به خانه ببرم . حمید مرا می بیند و می خندد : خیر باشه ! میخ طویله لازمت شده ؟! » می گویم : آره داداش ! مادیان های همسایه ها تو محل ول اند می خوام بدم جلو درشون ببندن شون »

  کمی زودتر از روزهای قبل از خانه راه می افتم . کارم را با نهایت دقت انجام می دهم . سه مورد بیشتر نبودند که سد راهم بودند. با خیالی راحت در ایستگاه می ایستم . هاشم راننده ی سرویس مان ترمز می زند که سوارم کند اما به او اشاره می کنم که برود، چند لحظه با تعجب نگاهم می کند و بعد راه می افتد.

  باید کمی منتظر بمانم تا لذت کاری را کرده ام بچشم . پنج دقیقه چشم به راه می مانم . سمند سفیدی به تقاطع می رسد . می شناسمش . نگاهی به چرخ جلوی آن می اندازم . هنوز از مقابلم عبور نکرده که داد می زنم : داداش ! چرخت پنچره ! »  کمی جلوتر در تاریک روشنای چراغی که از تیربرق آویزان است می ایستد و صندوق عقب اش را باز می کند. کلمات جویده جویده ای که می گوید برایم مفهموم نیست. کمی دیگر منتظر می مانم.  هنوز پراید قرمز رنگ و شکار دومم به تقاطع نرسیده است که برای تاکسی زرد رنگی که چراغ می زند دست بلند می کنم و از شر سرمایی که به جانم نشسته خودم را رها می کنم .

 دوباره به یاد حرف هایم با حمید می افتم و آن جعبه ی پیچ و مهره ها و میخ های مستعمل مقابلم تصویر می شود. بازی قشنگی است . نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت . شاید تا زمانی که آن جعبه خالی شود ؟!


 

  چهل ساله بود و طی قریب به دو دهه زندگی متاهلی دو زن با اونساخته بودند. سومی هم در ابتدای راه بود وهنوز او را خوب نمی شناخت. دو نفر اول هیچ علاقه ای به خوراک لوبیا نداشتند و بیشترین مجادله ی آنها پای سفره بر سر این موضع اتفاق می افتاد که بالاخره کار را به جای باریک کشانده بود. شاید باورتان نشود ولی همین موضوع کوچک جرقه ای شده بود برای جنگی ناخواسته . این سومی هم در طول شش ماه اول ازدواج شان یک بار بیشتر برایش خوراک بار نگذاشته بود . با اینکه بسیار لذیذ شده بود و مرد برایش آرزوی بهشت کرده بود و حوریان خوش قد و قامت در کنار درخت طوبی، اما زن دیگر کارش تکرار نشده بود.

  شاید زن از عواقب کار نگران بود . در یک آپارتمان کوچک که دو نفر صدای دم و بازدم همدیگر را به راحتی می شنوند هرغذایی علاوه بر مقدار کالری، باید بر میزان دسیبل صدایی که پس از مصرف تولید و یا ایجاد می کرد ، توجه می شد. و این کشف را امروز در غیاب زن به دست آورده بود. آن هم وقتی یک قوطی خوراک لوبیا با برندی معروف را به تنهایی در خانه با علاقه فراوان لمبانده بود. و اکنون هر ده دقیقه یکبار با دلپیچه ی فراوان به سمت توالت می دوید و اندکی بعد برای ادامه کارش پشت میز برمی گشت.

* از سلسله مباحث " خودزنی "


 

 سکوت می شکند .

صدای دسته کلیدی را می شنوم . و بعد صدای باز شدن درب یکی از آپارتمان ها. و بلافاصله صدای زنی که انگار با کسی پشت خط تلفن حرف می زند. بغض می ترکاند و از میان کلماتی که با گریه عجین شده اند مدام تکرار می کند : همش فحش می ده ! زندگیم شده فحش فحش فحش . دیگه خسته شدم . چیکار کنم؟. » و همینطور که زن در اعماق خانه فرو می رود صدایش گنگ و نامفهوم تر می شود. اما هنوز صدای گریه ی گنگی آزارم می دهد.

 


 

  این روزها در کوچه و خیابان،  بدترین چیز دیدن پوسترها و بنرهای یک عده است که برای کاندیداتوری هزار و یک رقم ادا و اصول در آورده اند تا ژستی مناسب جلوی دوربین داشته باشند . اما دریغ ! آدم هایی با عناوین دکتر و مهندس و غیره که به قول  یک بنده ی خدا حتی از اداره ی یک نانوایی عاجزند و اکنون با وعده های تبلیغاتی پوچ، مثل این چند دهه ی گذشته که از زمین و آسمان برما باریده  به هرچه کلمه و واژه و اصطلاح و جمله ی قصار گند زده اند تا بگویند فرد صالحی برای حوزه ی انتخاباتی خود هستند .

  روزهای پر تب و تابی برای آتلیه های عکاسی و فیلمبرداری ، آرایشگاه های نه و مردانه ، چاپخانه ها و دیگر اصنافی است که از تنور داغِ داغ انتخابات استفاده می برند. و امیدوارم روزهای پر برکتی داشته باشند. هرچند همیشه در احراز هویت تامین منابع مالی هزینه های تبلیغاتی این آقایان شک و تردید های بسیار بوده است .

 و اما ماحصلش برای ما پیاده روهای پر از پوسترهای ریز و درشت . شوهای زشت و مضحک تبلیغاتی در و دیوارهایی که از رد چسب و سریشم آلوده می شوند و سال ها باقی می مانند. و این است ماحصل کاندیدایی که کارش را با آزار و اذیت شهروندان آغاز می کند و در صورت نمایندگی سال ها با اهمال های ریز و درشت و نظرات غیر کارشناسی به آزار و آسیب اش به مردم حوزه انتخاباتی خود و حتی کشور ادامه می دهد.

  کاش این مجلس درب اش تخته می شد تا حداقل پاکبان ها  در این سرمای سیاه زمستان دیگر رُفت و روب دیوارهای شهر را پس از اتمام زمان تبلیغات نداشتند.

  به یاد پاکبان شهر رشت افتادم که دوره ی گذشته در انتخابات شورای شهر رشت رای آورد . گفته بود با همان لباس فرم پاکبانی در جلسات شورای شهر حضور خواهد داشت اما این چنین نشد . نمی دانم چه چیزهای دیگری در او عوض شد و تغییر کرد ؟ بماند آدم ها همه عوض می شوند، امیدوارم عوضی نشوند!!   . امان از بازی روزگار !

+ گند شهر را خواهد بُرد !!!


  خیابان خلوت بود. تاریک و ساکت. ساعت پنج صبح سگ از لانه اش بیرون نمی آمد. باد سرد مخالفی می وزید . از کنار اتاقک نگهبان گذشتم . پیرمرد پیدایش نبود. فکر کردم یا در محوطه چرخ می زند و یا سرش را روی میز گذاشته و خوابیده است که من ندیدمش . وارد خیابان شدم . زباله گردی با لباس های چرک و کثیف که تاریکی شب سیاه ترش نشان می داد از کنارم گذشت . صورتش درهم شکسته وموهایش ژولیده بود وبا خودش حرف می زد . کیسه اش تا نیمه پر بود. پا تند کردم تا به سرویس برسم . نرسیده به تقاطع اول بوی سیگاری نابی زیر دماغم خورد . چشم گرداندم . کسی نبود. بو با غلظت بیشتری زیر دماغم خورد . به تشخیصم شک کردم . از پیچ خیابان که گذشتم عابری جلوتر از من به آرامی در حال حرکت بود . انگار منشاء بو را پیدا کرده بودم. اما هیکل و تیپ اش غلط انداز بود. مسن تر از آن بود که طالب سیگاری باشد . فاصله ام کمتر شده بود . در حد ده قدم . به ناگهان خم شد تا کیسه ی زباله ای را که به پیاده رو پرت شده بود بردارد . سطل بزرگی همان نزدیکی بود . اما همانطور که خمیده بود کیسه را از مقابل صورت من به سمت نرده های مجتمع کناری پرت کرد . کیسه به نرده برخورد کرد و زباله ها در محوطه پخش شد. 

  متعجب و گیج بودم او  با چشم های وغ زده ، خمیده و از پایین مرا نگاه کرده و با لکنت گفت : آقا کار خوبی می کنم ؟ » 

  من نیم نگاهی به چشم های مرد داشتم و نیم نگاهی هم به سیگاری خالی از توتون که آماده ی بار زدن در دستش بود . نور زرد رنگ چراغ پیاده رو دندان هایش را زردتر نشان می داد. با کمی ترس از کنارش گذشتم . بی هیچ جوابی . بعد از چند قدم به پشت سرم نگاهی انداختم . کیسه ی دوم را برداشته بود و درحالیکه پرت می کرد گفت : اونا از پنجره پرت می کنن تو خیابون من هم پرت می کنم تو حیاط شون . خوب می کنم ؟ . خوب می کنم ؟ . » 

   همزمان با مینی بوس شرکت به ایستگاه رسیدم . وقتی سوار می شدم هنوز به آن مرد فکر می کردم. نمی دانستم باید چه جوابی به او می دادم . آیا باید کارش را تایید می کردم .باید می گفتم : کاری که عوض داره گله نداره » ؟؟؟


دوستان عزیز ! سلام 

  هم اکنون از رسانه ها مطلع شدم که جناب ملک الموت کرونا ویروس ، از شهر قم ظهور خود را اعلام کرده اند. تا این لحظه هیچ تصویری از نامبرده دریافت نشده و مشخص نیست که آیا او با جماعت کفار سر جنگ دارد و یا مسلمین ؟ به افراد نظامی و شبه نظامی حمله خواهد و یا فرقی برایش ندارد و زن و بچه ها هم در معرض خطرقرار دارند؟ من نگران سگ و گربه های محل هستم ، چه سرنوشتی در انتظار آنهاست ؟ و گنجشک هایی که هر صبح پشت پنجره مان منتظر خُرده نان هستتند.چه کار می توانم برای آن ها بکنم ؟

  اصلن برای من جای سوال است که آیا این ویروس به سران کشور هم حمله ور می شود ؟ کاندیدهای مجلس و نماینده ها چطور ؟ و بقیه . رای دهندگان ؟ آیا از کسی دستور گرفته است ؟آمریکا ؟اسراییل ؟ و . 

  راستی کرونا ویروس با چه وسیله ای می آید ؟ اسکورت و بادیگارد و چماق دار هم دارد ؟ دوست دارم اتومبیلش یک تویوتا کرولای بیست بیست باشد . بله این آخر عمری دل مان به همین چیزها خوش است . 

 یک سوال دیگر : اگر عالیجناب عزم تهران بکند آیا از اتوبان تهران - قم تشریف می آورند ؟ نمی دانم این سوال ها را این وقت شب از چه کسی بپرسم ؟

  دوستان عزیز اگر مدت زیادی خبری از من نشد و مطلبی منتشر نکردم حلالم کنید و بدانید که هوس کرولا سواری با کرونا کار دستم داده است . 

رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات !


 

  در این لحظه وضعیت خودم را نمی دانم .شاید وضعیت ام به موقعیت تبدیل شده باشد. و این موقعیت می تواند با مرگ من اتفاق افتاده باشد. مرگ در اثر هر حادثه ای، چه فرقی می کند؟!

  بلند می شوم . سعی می کنم به سمت اجاق گازبروم اما دستی مرا می کشد و سرجایم می نشاند. زنی که آن سوتر روی کاناپه لم داده است با خنده می گوید : چی شده جانی ؟ دچار بیقراری شده ی؟ . » جوابش را نمی دهم . نمی دانم اگر حرف بزنم صدایم را می شنود یا نه ؟ بی هیچ کلامی با گوشه ی چشم نگاهش می کنم . باید همسرم باشد . سکوت می کنم و می نویسم . یادم باشد که می خواستم قهوه دم کنم . بیقرار می شوم دوباره می خواهم به سمت آشپزخانه بروم . تمام عزمم را جزم می کنم . می ایستم . قدم ن به سمت زنی که هنوز شک دارم همسرم باشد می روم . او متوجه حضور من نمی شود. آرام انگشت اشاره ام را روی لب اش می کشم . اما او بی هیچ عکس العملی در حال خواندن کتاب است. پیراهن سیاهی که یقه ی گیپور دارد زیباترش کرده است . من هم هوس خواندن می کنم. یادم باشد قهوه ام روی اجاق است. یک نمایشنامه از آرش عباس برمی دارم. ورود خانم ها / آقایان ممنوع . سعی می کنم مثل هفته ی گذشته که هنوز ریق رحمت را سرنکشیده بودم آن را بلند بلند بخوانم . زنم صدایم را دوست داشت . زنم صدایم را دوست دارد.

  صفحه ی هشتاد وشش را باز می کنم. صحنه ی ششم .

نور می آید. خانوم زنی چهل ساله، چهار زانو روی صندلی نشسته و به سیگاری پُک می زند. چای می نوشد و لبخندی گوشه ی لبش است که گاهی به خنده تبدیل می شود. سرور تعجب کرده است .»

  می خوانم . زن از روی کاناپه بلند می شود. به سمت پنجره می آید . پرده را کنار می زند . می گوید : ای سگ ! خفه خون بگیر ! لامصب یک ساعته پارس می کنه . »

  خواندن را قطع می کنم و در تایید حرفش می گویم : ای سگ بـ . ـنـه به روح پدرت سگ ! . »

   بوی قهوه اتاق را پر کرده است . سریع به سمت اجاق می دوم . فنجانم را پر می کنم و پشت میزم برمی گردم. نمایشنامه را برمی دارم و می خوانم .

  سرور    چه ته تو ؟ چیزی خوردی ؟

            خانوم می خندد و با سر اشاره می کند که نه .»

 هق هق گریه حواسم را پرت می کند. زن در حالیکه فنجان قهوه در دست دارد مقابل کتابخانه ایستاده و به عکسی خیره شده است . شانه هایش می لرزد و قهوه شتک می زند .

 برمی خیزم و پشت سرش می ایستم . سعی می کنم صورتم را درون موهایش فرو ببرم بوی تنش را دورن سینه ام بکشم اما همه چیز سرد و یخ است . انگار در زمهریری گیرافتاده ام . تمام تنم منجمد می شود. خشک و منجمد.

*


 

  جانی پیاز خرد می کند. این را از روی صدایی که می شنوم حدس می زنم. وقتی سفره صبحانه را پهن می کردیم از من پرسید : برای ناهار چی دوست داری ؟ » من هم مثل تمام زمان هایی که هیچ پیشنهادی برای غذا ندارم گفتم : هرچی تو دوست داری . » این را از آن جهت می گویم که باور کنید خیلی به ندرت هوس خوردن غذایی را می کنم . او هم می زند به صحرای کربلا و وقایع بعد از آن و هوس قیمه ی امام حسین می کند.

  بوی پیازی که در حال سرخ شدن است فضا را پر می کند و بعد از لحظه ای صدای فن های هود مثل هواپیمای در حال اوج گرفتن نعره می کشد.

  در این فاصله ی بین نوشتن هایم به رفت و آمدهای جانی نگاه می کنم. فکرهایی از ذهنم می گذرد و از خودم سوال می کنم : خدایا ما تا کی باید بخاطر ویروس کرونا در قرنطینه باشیم ؟ »

  می ترسم در این روزهایی که رنگ آفتاب و مهتاب رو نمی بینیم دچار کمبود ویتامین دی بشویم . یا حتی مثل موش های کور وقتی بیرون از خانه بیرون می رویم  به در و دیوار برخورد کنیم . من خودم که بخاطر ترس از حضور در آرایشگاه در حال تبدیل شدن به یک هیپی ام .

  جانی در آشپزخانه مشغول پخت و پز است . زیر لب ترانه ای زمزمه می کند. یک دونه انار،  دو دونه انار  . »  در عالم خودش است . نمی دانم الان به چه چیزی فکر می کند. آیا این قدر که من از زندگی با او احساس خوشبختی می کنم او هم چنین احساسی دارد یا نه ؟ به یاد پیشنهاد دیشب اش افتادم . از من خواست که دست نوشته ها و نامه هایم را به صورت عکس در وبلاگم بگذارم . البته یادش افتاد که خیلی از دست نوشته ها و نامه خصوصی است و نمی توان به راحتی در فضای مجازی منتشر کرد. اما با همه ی علاقه ای به دست نوشته و بازی کاغذ و قلم دارم دوباره به این فکر کردم که فعالیتم را در وبلاگم بیشتر کنم . چون بعدها نمی دانم با حجم انبوه کاغذهایی که اطرافم را گرفته چه باید بکنم ؟

  از پشت میزم بلند می شوم . به سمت پنجره می روم. پرده را کنار می زنم . هوای بیرون بسیار وسوسه انگیز است . وسوسه شهرگردی و طبیت گردی و . گنجشک هایی پشت پنجره اند هراسان پر می کشند و من مسیرشان را دنبال می کنم . لکه های پراکنده ی ابر در میان آسمان آبی . بلندای سفیدپوش کوه ها در دور دست .  پرده را رها می کنم و زیر لب می گویم : خدایا ما را از شر وسوسه شیطان و بیماری کرونا دور بدار ! »  و بر می گردم پشت میزم .


 

  از بالا نگاهی به آن می اندازم . روز به روز بزرگ تر می شود و پیش روی می کند. می ترسم حامله شده باشم . این روزها هر چیزی امکانپذیر است . می توان تصور کرد ویروسی همه گیر شود که مردان را باردار کند و درد زایمان را به جانشان بیندازد. نمی دانم در این اوضاع و احوال که وضعیت بیمارستان ها خوب نیست چگونه بچه ام را بدنیا بیاورم .

  حالم از این افکار و وضعیت شکمم بد می شود. باید راه چاره ای پیدا کنم. خورد و خواب این روزهای قرنطینه معجزه خواهد کرد و بالاخره ما مردها را پیش ِقابله خواهد فرستاد . برای پیشگیری بلند می شوم. سراغ قرص و چیز دیگری نمی روم . آستین ها را بالا می زنم تا به جانی کمک کنم .به محض اینکه اعلام آمادگی می کنم سه تا هویج کوچک به دستم می دهد و می گوید: پوست شان را بگیر! »  می پرسم: برای آب هویج کم نیست ؟! »    می گوید : کیک هویج درست می کنم . »

  حاضر و آماده می گذارم کنار دستش . می گوید : با رنده ی ریز رنده شون کن . »   با عشوه می گویم : چشم خانووووم ! »  می گوید : مواظب النگوهات باش ! »   سعی می کنم نخندم ولی پقی می زنم زیرخنده . زیر چشمی نگاهش می کنم . چهارتا تخم مرغ کنار دست اش است . هویج از دستم لیز می خورد و بالای شستم را رنده می کنم. سعی می کنم صدایم را درنیاورم. جانی زرده و سفیده ها را از هم جدا می کند و حواسش به من نیست . یک چسب روی شستم می چسبانم. سریع همزن دستی را برمی دارم.  ها را درون همزن می ریزم و تند و تند هم می زنم . فعلن نفهمیده چه بلایی سر انگشتم آورده ام و گرنه امشب سوژه اش می شدم.

  زرده ها را درون کاسه ای ریخته و به آن یک لیوان شکر و نصف قاشق چایخوری وانیل اضافه می کند. می پرسم : جانی ! سفیده ها رو چقدر هم بزنم ؟ » کمی قر کمرش را خالی می کند و روی اوپن ضرب می گیرد : بزن ! بزن! که داری خوب می زنی »  و من هم دم می گیرم : دوشیزه دوشیزه راه می ره و قر می ریزه . »

 جانی می گوید : بذار دفترم رو نگاه کنم ! . سفیده را باید آنقدر بزنی که حالت کِرم شکل به خودش بگیره وکمی سفت بشه. »

* * *

 کمی می نویسم و کمی به تلویزیون خیره می شوم .بوی کیک بلند شده است و مست ام می کند. اخبارساعت نُه شب را گوش تماشا می کنم . پر است از اخباری در مورد ویروس کرونا . گزارش ها طوری تهیه شده که اروپا و آمریکا در برابر این ویروس خوار و خفیف شده اند و ما برعکس عملکردی قهرمانانه داشته ایم. چند دقیقه ای باید تحمل کنم تا سریال پایتخت شروع شود.

* * *

  زرده و شکری که جانی درون ظرف به آرامی و با حوصله هم می زند رنگ و بافت قشنگی به خودش گرفته است. با حوصله و تمرکز همچنان هم می زند. این عادتش را دوست دارم . من خیلی دستپاچه و سریع کار می کنم . در حالیکه سعی می کنم رکورد زمانی چرخاندن دسته ی همزن را برای خودم جابجا کنم جانی داد می زند : یواش تر مرد ! مگه هلیکوپتره ؟!! » سعی می کنم زودتر از او کارم را تمام کنم و پشت میزم برگردم و ادامه مطلبم را بنویسم . همانجایی که از بالا به شکم ورقلمیبده ام نگاه کرده بودم. او هم زدن زرده ها را تمام کرده و به سراغ آرد می رود. ظرف آرد در قفسه ی بالاست . به زحمت نوک انگشتانش را به آن می رساند . می گویم : قربون قد و بالات ! »  جواب می دهد : بذار کارم تموم بشه خدمتت می رسم .»  می گویم : لامصب ! اینقدر که توی صف بر و رو و زیبایی و سلیقه ایستادی کمی هم توی صف قد و بالا می موندی »   می گوید : ای خدا خفه ات نکنه ! . »

 

  گوشی همراه جانی زنگ می زند.در حالیکه به سمت آن می رود می گوید : اون دفتر رو بردار و از روی اون آرد و بقیه ی مواد رو با هم مخلوط کن تا من بیام ! » صدای سلام مامانش . » را می شنوم و به دفتری که روی اوپن بازاست نگاه می کنم.

  جانی و مادر مدام به هم توصیه های بهداشتی می کنند. جانی می خواهد دید و بازدیدهای عید را بیخیال شویم و تلفنی با بقیه صحبت کنیم . می گوید مراعات افراد مسن واجب است و بعدها می توان به دید و بازدید رفت .

  به صفحه ی دوم دستور پخت نگاه می کنم.  یک و نصفی لیوان آرد را با دو قاشق چای خوری دارچین، یک و نیم قاشق چای خوری بکینگ پودر و یک هشتم قاشق چای خوری نمک مخلوط کرده و آن ها را الک می کنیم . »  در خط پایین تاکید کرده برای بهتر مخلوط شدن مواد بهتر است سه بار آنها را الک کنیم .

  سپس یک لیوان روغن مایع را به زرده ای که با شکر هم زده بودیم اضافه می کنیم و آرام هم می زنیم. و پس از آن سفیده ی آماده شده را اضافه می کنیم . این بار هم نمی زنیم .

  دقت می کنم که دسته گل به آب ندهم و گرنه یک غرغر ابدی در انتظارم خواهد بود. دستورالعمل را دوباره بادقت می خوانم و انجام می دهم؛ حالا مخلوط آردمان را در دو مرحله به ترکیب زرده و سفیده مان اضافه می کنیم و به آرامی با پشت قاشق یا لیسه هم می زنیم .

  جانی هنوز صحبت هایش ادامه دارد. نگران است که علیرغم رعایت خانواده، اقوام به عیددیدنی بیایند. بعد از سال های طولانی در برابر یک سنت ایستادن خیلی سخت است . حتی اگر این دیدو بازدیدها خطر بیماری و مرگ داشته باشد عده ای هستند که لجاجت به خرج بدهند و پا از خانه بیرون بگذارند و خودشان و دیگران را به خطر بیندازند.

  انگار کار پخت این کیک به گردن من افتاده. یادم باشد وقتی از فر در آوردم یک عکس خوشگل از کیک هویج ام در استوری بگذارم .

دو لیوان هویج رنده شده و نصف لیوان گردوی آسیاب شده را به موادی که انتظار مرا می کشد اضافه می کنم و هم می زنم . جانی روی صندلی با خیال راحت نشسته و گپ می زند. اگر اشتباه نکنم باید شارژ رایگان داشته باشد . کم کم در حال ثبت یک ساعت مکالمه ی یک نفس است .

  از خواندن این دستورالعمل گنگ خسته می شوم . جانی را صدا می زنم : ببین ! موادم آماده ست . حالا چیکار کنم ؟ »

 می گوید : چند لحظه گوشی ! . » و دستش را روی گوشی می گذارد : قالب رو کره مالیدی ؟ از اون کره گیاهی داخل قالب بمال و کمی آرد روی اون بپاش و بعد مواد رو آروم خالی کن داخل قالب. »

می گویم : چشم اوستا ! »

می گوید : فر داغ شده ؟ درجه اش رو نگاه کن روی صد و هشتاد درجه باشه . »

* * *

    تیتراژ سریال شروع شده است . کاغذهای زیر دستم هم تمام شده است . ادامه ی نوشته ام را می گذارم برای بعد . جانی با عجله کیک را از درون فر بیرون می کشد و تا به تماشای سریال بنشنیم . عطر کیک هویج داغ فضا را پر کرده است . .


 

 سیزده است، چهارده نیست . با همه ی سیزده های دیگر فرق می کند. آسمان هم مردد است . نمی داند ابری باشد یا آفتابی . ببارد یا نبارد . فکر می کنم این هوا ناجوانمردتر از آن ویروس کووید نوزده است. این یکی آمده دلبری کند اما ندانسته دق مرگ می کند وآن یکی بی تعارف می کشد . من پشت پنجره ای در شهری هراس خورده ایستاده ام . کسی قدم در شهر نمی زند . فقط گنجشک ها پشت پنجره بهار را مزه مزه می کنند.

+


 سیه چرده بود و ژولیده. شاید ماه ها بود رنگ آب و صابون به تنش ندیده بود. خزیده بود پشت شمشادهای حاشیه ی پارک و داشت نفس تازه می کرد. از کنارش عبور کردم . یک حسی از من می خواست که بروم کنارش بنشینم و سر صحبت را باز کنم. نمی دانم چه چیزی باید از او می پرسیدم. ولی از یک جایی همه چیز شروع می شد. حرف می زدیم و حرف می زدیم. اما من از کنارش گذشتم. و کمی بعد او در حالی که گاری پر از ضایعاتش را هُل می داد از کنارم گذشت. کنار سگی ایستاد. کمی به او غذا داد . با سگ حرف زد .از زنی که از اتومبیلش پیاده شده و دو قطعه اسکلت مرغ به سمت سگ پرت کرده بود تشکر کرده و به مسیرش ادامه داد.

او نه یکبار بلکه چندین و چند بار از من پیشی می گیرد. اما من هنوز دنبال آب و صابونم تا ذهنم چرک آلودم را بشویم .


 یک هفته ی دیگر به تعطیلاتمان اضافه شد .این را با پیامک دقیقه ی نود روز جمعه از شرکت اطلاع دادند. با اینکه رفت و آمدها برای خودم و خانواده می تواند خطرآفرین باشد اما دوست داشتم به محیط کار برگردم . خانه نشینی مریضم می کند. هرچند زمان زیادی برای مطالعه و کارهای دیگر دارم اما این زندانی بودن اصلن خوب نیست .این روزها همذات پنداری بیشتری با آنهایی که در چهاردیواری زندان محصورند و آزادی شان را از دست داده اند دارم. اینکه بندی بودن چطور می تواند سلامتی جسمی و روحی آدم را از او بگیرد برایم ملموس تر است . این موجود ناپیدا بدجوری دنیا را بهم ریخته است . 

  به سمت پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . بیرون از خانه تاریکی است و صدای پارس سگی که قطع نمی شود. پشت میزم برمی گردم . کتاب قرمز رنگ را باز می کنم و غرق در احوالات مردمی می شوم که زندگی شومی را از سر گذراندند. 

چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . نادژدا همسر اوسیپ ماندلشتام وقایعی را که برسر این شاعر و دیگر اطرافیان روشنفکر او در دوران حکومت استالین می آید را بازگومی کند . وقایعی که می توان در هرکجای دنیا با حکومتی تک صدایی، مشابه اش را دید . 


   از صبح امروز خواندن رمان نگهبان » پیمان اسماعیلی را شروع کردم . از اسفند ماه سال نود و شش در کتابخانه ام منتظر بود و خاک خورده بود. تاریخ ورودش به کتابخانه را طبق عادت در گوشه ی صفحه ی اول یادداشت کرده بودم.وقتی چند صفحه ی اول را خواندم  داستان با نثر روان و پر کششی که داشت باعث شد که تا عصر نیمی از آن را بخوانم . عصربرای استراحت کتاب را کنار گذاشتم و چای دم کردم . جانی هم موافق چایی و زنگ تفریح بود. سری به وبلاگم زدم. چند نظر ثبت شده بود. و لینکی از بانوچه که آنقدر طولانی بود چند سطر را پر کرده بود که با دیدنش حس خوبی دوید به جانم . کد اعتبار خرید کتاب بود. هدیه ای از طرف مدیر وبلاگ پژوهشگر . 

  کد شارژ هدیه را که گرفتم به سراغ اپ طاقچه رفتم . جانی پشت میزش نشسته بود متنی را ویرایش می کرد.صدایش کردم و موضوع را گفتم . خوشحال شد . گوشی را به او دادم تا کد را وارد کند. با مقدار شارژی که ته حساب مان بود چند کتاب را انتخاب کردیم و در آخر رسیدیم به این سه کتاب : 

یک :  چائوشسکو 

دو : جنگ چهره ی نه ندارد 

سه : مادر بزرگت رو از اینجا ببر !

  دوستان ندیده ام 

پژوهشگر  ( جهت اهدای بن خریدکتاب ) ،

بانوچه ( جهت انجام مصاحبه )  ،

قلم نوشت یک تازه معلم ( جهت انجام قرعه کشی )  برای لذتی که با خواندن این کتاب ها نصیب مان می کنید متشکرم !


 

  بعد از یک ماه برگشتم سرکار. در تمام طول مسیر از پنجره بیرون را تماشا می کردم . بعد از یک قرنطینه ی خانگی طولانی دیدن محیط خارج از خانه جذاب بود. باران همه جا را شسته بود. و منتظر یک آفتاب بود تا گیاهان و سبزه ها قد بکشند.  با این حال باید احتیاط های لازم را برای دوری از آلوده شدن به ویروس کرونا می کردیم . چون شر ویروس با آب باران دفع نمی شد .صورت ها پشت ماسک بود و چند نفری هم دستکش پلاستیکی دست شان بود که گهگاه صدای خش خش آن به گوش می رسید. شانزده جسم نیمه هوشیار و خواب زده تنگ هم نشسته بودند و بی هیچ فاصله ی اجتماعی به سوی محل کار می شتافتند. شکم های گرسنه نان می خواست. نان . نان . قوت لایموت !

  همه ی دیدارهای تازه ای که در ابتدای ورود رخ می داد با احوالپرسی برگزار می شد و دست دادن و روبوسی ها کنار گذاشته شده بود و حتی به نوعی ممنوع بود. از سرویس پیاده که شدیم  دو نفر در دوطرف سالن کارتزنی ایستاده بودند و مایع ضدعفونی به دست های پرسنل اسپری می کردند و یکی دیگر برگه ی پروتکل بهداشتی می داد دست شان و یکی هم با تب سنج پیشانی را نشانه می گرفت ، انگار که بخواهد یک گلوله ی سربی در میان مغزمان خالی کند. و باز ما چشم های مان دنبال نان بود. گرفتن یک لقمه نان و پنیر از رستوران ، که صفی بدون رعایت فاصله ی اجتماعی مقابلش در حال تشکیل بود. و باز غم نان و غم شکم بود و نان و نان . 

  بعد از یک ماه درب دفتر کارمان را باز کردم . اتاق سرد بود و بوی نا می داد. سعی کردم بخاری را روشن کنم . کمی طول کشید تا روشن شود. پشت میز سرد در فضای نمور اتاق نشستم و به روزهایی که در پیش رو است فکر کردم. اتاق کم کم گرم می شد. سال کاریِ جدیدی آغازشده بود . سعی می کردم در کنار غم نان دیگر غم های جهان را متصور شوم . تمام آنچه که دست یافتن به آنها و عدم دستیابی به آنها همواره آمیخته به غم بود .


 باران می بارد. هوا سرد است . تقویم را نگاه می کنم . می گوید بهار است. اما خبر برف و باران از هر گوشه و کنار می رسد. نبردی در میان طبیعت .

 تقویم را دوباره ورق می زنم درهیچ تقویمی مناسبتی از تولد و حضور ویروسی منحوس ذکر نشده است. اما این رویداد با قدرت تمام خودش را در تقویم تمام کشورهای جهان گنجانده است. شاید سال ها بگذرد و ما به بچه های مان بگوییم که عید هزاروسیصد و نود ونه ، ما به دید و بازدید اقوام نرفتیم ، مسافرت نرفتیم و روز طبیعت و سیزده بدر نداشتیم . در خانه نشستیم و به در و دیوار نگاه کردیم و افسوس روزهای گذشته را خوردیم . عده ی ناخواسته و ندانسته بیمار شدند وعده ای جان باختند. اما هنوز عده ای دوست داشتند از کوچه ی " علی چپ " بروند !

 ما روی دیوارها آگهی تسلیت ندیدیم . به تشییع جنازه ای نرفتیم و نماز میتی نخواندیم . ما به اخباری گوش می دادیم که مدام ارقامش تغییر می کرد . و زیر لب وردی می خواندیم که از آن اعداد و ارقام دور بمانیم. اما اعداد می توانند تا بی نهایت ادامه یابند و گریبان هر جنبده ای را بگیرند. و ما پس از ارقامی که روی اسکناس ها می دیدم و باور داشتیم به ارقام گوینده ای باور آوردیم که انگار نماینده ی ملک الموت بود.

  شاید پس از این روزی از یکی از ماه های سال را روزِ " کوچه ی علی چپ " بنامند . کوچه ای که هیچ پیامبری قدم در آن نگذاشته است ! اما عده ای را قدم ن با ویروسی دیگر در آن کوچه ببینیم . 

 


  من سال هاست که مرده ام . اما کسی باور نمی کند. اطرافیانم آنقدر قوه ی تخیل شان بالاست که مرا هر روز در کنارشان حس می کنند. با من بلند می شوند، می نشینند و حرف می زنند. و مهم تر از همه غذا می خورند . بارها سعی کرده ام به آنها بفهمانم که در میان شان نیستم و غذا کمتر بار بگذارند، اما نتوانسته ام . و برای همین مادرم وقتی سفره را می خواهد جمع کند غذای اضافه در سفره دارد. اما فقط مادرم اینطور نیست . بقیه هم همین رفتار را دارند. در خانه ی خواهرم ، برادرم و دایی و خاله و بقیه هم اینگونه است.

  اولین بار که این موضوع را فهمیدم زمانی بود که پدر مرا برای کاری به خانه ی یکی از همکارهانش فرستاد. پولی را دادم و شکلاتی گرفتم که دوست پدرم تاکید کرد آن را باز نکنم . هنوز از خانه خارج نشده بودم که مامورها وارد خانه شدند. من جلوی در بودم و دوچرخه ام را به دیوار کوچه تکیه داده بودم. هیچکس مرا ندید که از خانه خارج شدم . از کنار پاترول نارنجی گذشتم و آرام و بی خیال به سمت خانه رکاب زدم . من روحی سبک بال بودم . من سال ها بود به روحی بدل شده بودم که کسی آن را باور نداشت . من سال هاست مرده ام . 


 

سگ ها پارس می کنند. هر شب همین بساط است. انگار چند نفر از خدا بی خبر آن ها را به جان هم می اندازند. گاهی آنقدر گلو پاره می کنند که عصبی می شوم . نمی دانم همسایه هایی که به انبارهای تولیدی آن سوی مجتمع نزدیک ترند چطور سر و صدا را تحمل می کنند.

 سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم . اما صدای دیگری مثل خوره می افتد روی مغزم. قبل از اینکه پشت میزم بنشینم سیب شستم. شیر آب سفت نبسته ام ، قطرات آب درون سینک چکه می کند . بلند می شوم و به سراغش می روم.

  الان دوباره پشت میزم هستم . می خواهم بنویسم. اما صدای دیگری عصبی ام می کند. همسایه ی طبقه ی بالا گرومپ گرومپ پاهایش را روی زمین می کوبد. گاه فکر می کنم که در حالا تمرین با وزنه های بدن سازی است. چند بار خواسته ام بروم و محترمانه تذکر بدهم اما بی خیال شده ام . جانی می گوید : من فکر می کنم از ما بهترونه ! مگه می شه آدم راه بره و این همه صدا تولید کنه ؟ من فکر می کنم سُم داره . نری بالا کار دست خودت بدی ! »

 می گویم : یک تُک پا می رم بالا و میام . لامصب رو مخمه . »

می گوید: بشین مرد! من حاضرم با شوهر کرونایی سرکنم اما دوست ندارم یک مرد جن زده تو خونه ام باشه . می ری بالا بلایی سرت میاره . »

 دوباره می نشینم سرجایم و سعی می کنم ادامه ی مطلب را بنویسم . به این فکر می کنم چرا قیافه ی این همسایه ی مزاحم به یادم نمانده است . با اینکه یک بار به خاطر نشتی سقف توالت و بار دوم برای صداهای مزاحمش جلوی درب منزلش رفته ام اما چهره اش به یادم نمانده است . سعی می کنم چهره اش را در ذهنم تصویر کنم اما سُم ها و دست و پایی پُر مو دست از سرم برنمی دارند .


 اخبار ساعت بیست و یک را تماشا می کنم . گوینده ی خبر و گزارشگرها در یک برنامه ی خبری حدود یک میلیارد و چهارصد و سی و سه میلیون بار از اسم کرونا و کووید 19 استفاده می کنند . می توان گفت دقیقن به تعداد جمعیت کشور چین . حالا چطور این بندگان خدا کف بر دهان نمی آورند و استودیو تف مال نمی شود از اسرار سازمان است و بر همگان پوشیده . 

 این روزها بخش های خبری معمولن به دو بخش تقسیم شده، داخلی و خارجی . یعنی : اخبار وطن که همه چیز آرومه و خارجی که شامل اروپا و بخصوص آمریکا، همه چی داغون ! »

  گزارش هایی از وضعیت افراد کم درآمد در انگلیس و آمریکا نشان می دهند که گزارشگر نظرات آن ها را در مورد سختی های امرار معاش که در این روزها برای شان پیش آمده سوال می کند. گریه ها و ناتوانی شان در تهیه ی غذای روزانه را به تصویر می کشد و الی آخر . اما نمی دانم چرا کسی توان انجام چنین به اصطلاح سیاه نمایی هایی را در داخل کشور ندارد. نمی دانم چرا هیچ کس از احوال مردم ما چیزی نمی پرسد؟ کارگران روزمزد و فصلی و حتی کارگران بسیاری از تولیدی ها چه بر سرشان آمده است ؟ و یکی از گزارشگران صدا و سیما که هیکلی اندازه ی ژان والژان دارد و یک تنه می تواند گاری پر از بار را حرکت دهد و مصدوم را از زیر آن بیرون بکشد چرا فقط مثل زبل خان می پرد درون اتوبوس های بی آر تی و جلوی تاکسی ها و از رعایت فاصله ی اجتماعی و هوشمند  گزارش تهیه می کند ؟ !!

 


 

 گفت :   من به اونا اعتماد ندارم . صد تا چاقو بسازند یکی دسته نداره ! »

 گفتم : ای بابا ! پرزیدنت گفته ! رئیس بانک مرکزی گفته ! سخنگوی دولت گفته ! . »

گفت : من یکی حاضر نیستم با حرف اونا قسط بانک رو پرداخت نکنم و بانک پیامک بفرسته برای ضامن و آبروریزی کنه ! »

گفتم : خانم ! از قدیم گفتن مرد از دهنش حرف می زنه ، نه جای دیگه اش ؟!!! »

گفت : برای اینکه خیال مون راحت بشه زنگ بزن شعبه و سوال کن ! »

زنگ زدم . می دانستم که در اسفند ماه بانک ها با اینکه به آن ها ابلاغ شده بود دوره ی سه ماهه ی اسفند و فروردین و اردیبهشت را به دلیل مشکلات اقتصادی پیش آمده بابت شیوع کرونا به گیرنده های وام بانکی فرصت دهند، اما تعدادی از بانک ها خودسرانه از حساب گیرنده ی وام ها و یا ضامن های آنها پول برداشت کرده بودند . و منتظر بودم کارمند خانمی که گوشی را برداشته ، آب پاکی را بریزد روی دست هایم و تاکید به پرداخت اقساط کند . اما اینطور نشد .

گفتم : همه چی ردیفه ! مشکی نداره . می تونیم از این فرصت استفاده کنیم . »

گفت : جای تعجبه . اینا یک حرفی زدند و عمل کردن ؟! مثل وام یک تومنیِ نباشه بعد سود دیرکرد از ما بگیرن ؟! من اصلن به این سیستم بانکی اعتماد ندارم !!! »

گفتم :   . » 


 

 می خواهم بنویسم اما ترجیح می دهم کمی کتاب بخوانم . می روم سراغ کتابی که مجذوبم کرده و هر بار کمی از آن را مزه مزه می کنم . " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " نوشته ی جوئل شارون . کتابی که می خوانم ایبوک است و متاسفانه یکی از نواقصی که کتاب های الکترونیک دارند ، آدرس دادن موضوع و پاراگرافی بر مبنای صفحه است که  با تغییر سایز حروف و یا عمودی و افقی نگه داشتن گوشی اعداد صفحه تغییر می کند. و کلافه کننده است .

  قبل از رجوع به کتاب نگاهی می اندازم به یادداشتی که از یکی از فصل ها برداشته ام. از ژان ژاک روسو نقل شده :

نخستین انسانی که دور قطعه ای زمین حصار کشید و به این فکر افتاد که بگوید " این مال من است " و مردم را آن قدر ساده یافت که گفته ی او را باور کنند، بنیادگذار واقعی جامعه ی مدنی بود. اگر کسی چوب های حصار را در می آورد، گودال آنها را پر می کرد، و خطاب به هم نوعانش فریاد برمی آورد " به هوش باشید که ثمرات زمین به همه ی ما تعلق دارد، و زمین از آن هیچ کس نیست " ، چه بسا ممکن بود بشریت را از بسیاری جنایت ها ، جنگ ها و آدم کشی ها ، از بسیاری وحشت ها و بدبختی ها نجات دهد .»

  چند روزی است که به آن اولین انسان فکر می کنم . به او که اولین مرز را پیرامون خود کشید و پس از آن در طول تاریخ مرزهای متعددی تعریف شدند . مرزهایی که گاه آنقدر تنگ و تاریک می شدند که سازنده اش را از زندگی ساقط می کردند و هنوز هم می کنند.


 

  در حال تماشای مستند میز سرآشپزام . یک آشپز حرفه ای و یک رستوران معروف و غذاهایی که در حد یک اثر هنری اند. اما فکرم پهلوی ایران است . ایران دختر هفت ساله ای بود که دیشب در مستند ایرانگرد دیدم . دخترک پای یک درخت بلوط ایستاده بود و سعی داشت طناب دست بافتی را بر روی یکی از شاخه ها بیندازد. مبهوت تلاش و اراده اش بودم . هر بار بیشتر و بیشتر سعی می کردو  طنابش را بهتر جمع می کرد تا بالاخره موفق شد . طناب بر روی شاخه ای قطور افتاد و او به سمت درخت حرکت کرد . با دمپایی صورتی خودش را از درخت بالا کشید و تابش را آماده کرد و لحظه ای بعد در بکرترین نقطه ی خاک تاب می خورد. ایران هفت سالش بود. اما به مدرسه نمی رفت . محل ست شان حتی سرباز معلم نداشت که به کودکان خواندن و نوشتن بیاموزد . نگران ایران بودم . ایران غوطه ور در شادی کودکانه اش تاب می خورد و من نگران ایران بودم .

  مشتری هایی خاص آثار هنری خلق شده به دست سرآشپز را باید به نیش می کشیدند. رنگ و لعاب هایی که حتی می توانستند سر به راه ترین ملائک را از راه بدر کند. و جام های ارغوانی و نان هایی که پیامبری را به میزِ شام آخر می خواندند.

  ذهن ام دوباره پر کشیده بود. سکینه بانو محل اسکان خانواده را ترک کرده بود تا برای پخت و پز و دیگر کارها هیزم جمع آوری کند. ایران و چند کودک دیگر همراهش بودند. به محل درختی که به زمین افتاده بود رسیدند. سکینه بانو و دخترش شروع به اره کشیدن به تنه ی قطور درخت کردند . جواد که مهمان آنها بود و مستند زندگی عشایر بختیاری را به تصویر می کشید سعی کرد به آنها کمک کند. اما در برابر ن عشایر کم آورد. و بعد از آن هنگامی که در نیمه راه سکینه بانو تنه ی درختی را که جواد بر روی شانه حمل می کرد را بر روی بار خود اضافه کرد و همه را به دوش کشید ، جواد ضربه ی آخر را خورد و ناک اوت شد .

  سر آشپز هنوز در حال خلق اثر و چیدمان ظریف آن روی ظروف خاص بود که سهراب بزرگ ایل بره ای را سر برید و آویزان کرد تا از مهمانانش پذیرایی کند . عشایر بختیاری بسیار مهمان نوازند و جواد را در روزهای پایانی ست ایل در کوهستان مهمان سفره ی خویش کرده بودند. سفره ای شاهانه .

 سرآشپز بهترین رستوران نیویورک شاید مسحور عطر کباب بختیاری شده بود که دیگر حرفی نمی زد. انگار من دو مستند را باهم می دیدم .

 جواد شام آخر را خورد و فارغ شد . 


 

  یک مسافت طولانی را زیر آفتاب قدم زدم . وسط بلوار فضای سبز خوبی احداث کرده اند . البته همان ابتدای بلوار و فضای سبز روی تابلویی تذکر داده شده بدلیل ارتعاشات مغناطیسی حاصل از کابل های فشار قوی که در امتداد فضای سبز پیش می رود از نشستن طولانی مدت روی نیمکت ها خودداری کنید! تعداد کمی در حال قدم زدن و دویدن بودند. چند جوان هم با تعدادی توپ حرکت های مختلفی را تمرین می کردند. در روزهای تعطیلی باشگاه ها به دلیل شیوع کرونا انگار راه چاره ی دیگر پیدا نکرده بودند و   ارتعاش مغناطیسی و ویروس کرونا برایشان بی اهمیت بود. شاد بودند و با علاقه به توپ هایشان ضربه می زدند. با خود گفتم : کجایی جوانی که یادت بخیر ! »

   برای خرید نان از خانه بیرون آمده بودم. اما این هوای بهاری را از دست دادن کفران نعمت بود. راهم را طولانی تر کردم و تا انتهای بلوار رفتم . دلم می خواست سری به کتابخانه ی عمومی بزنم و عضویت ام را تمدید کنم . وقتی رسیدم مقابل کتابخانه با درب های بسته روبرو شدم. در هوای خنک و دلچسب بهاری فراموش کرده بودم درس و مشق و تحصیل و فرهنگ و ادب در دوران کرونا به اغماء رفته است .

  سلانه سلانه به خانه برگشتم . کم مانده بود فراموش کنم نان باید بخرم .


مرگ ها تکراری بود . تکراری و کسل کننده . نزدیک به دوماه بود که تمام بخش های خبری پر شده بود از مرگ با ویروس کرونا . نه مرگ بر آمریکایی بود و نه مرگ بر اسرائیلی . از فرط تکرار کلافه بودم و دلم مرگی تازه و نو می خواست . تا اینکه گوینده خبر گفت :  خالق ملوان زبل در گذشت ! » و من کسالت مرگبارم را فراموش کردم ! دلم می خواست سامبای مرگ برقصم !


  

  سه شنبه خرید کردم . چهارشنبه تحویل پست شد. پیشتاز بود و ظاهرا باید سریع می رسید. پنجشنبه در راه بود . جمعه هم در راه بود. شنبه صبح ردش را در چهارراه لشکر زدم. تفکیک شده و به مقصد نهایی ارسال شده بود.چشم انتظار بودم تا از راه برسد ، شب شد و از بسته ی پستی ام خبری نشد. صبح تا ظهر را با این خیال سر کردم که ممد جواد مون بخواهد با ارسال بسته ام بوسیله ی پهباد سورپرایزم کند اما زهی خیال باطل !


به فصلی از کتاب می رسم که از تقسیم کار و ظهور قدرت نابرابر » می گوید :

با اینکه می دانم این الگوها در کشورهای کمونیستی سال ها قبل پیاده شده و راه به جایی نبرده است اما کنجکاوم بدانم این سرابی که انسان های بسیاری را گرفتار کرد کدام بود . بخصوص که در این روزها دو کتاب " امید علیه امید " و " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی"  را همزمان می خوانم .

در کتاب " در پرسش از دیدگه جامعه شناسی " آمده است :

هنگامی که تقسیم کار در جامعه پدیدار می گردد – یعنی افراد به گونه ای فزاینده کارهای متفاوتی را انجام می دهند – برخی از این فعالیت ها به بعضی افراد امتیازاتی ، در مقابل دیگران، می دهند. بعضی فعالیت ها ارزشمندتر شمرده می شوند، برخی امکان کنترل بر دیگران را فراهم می کنند، برخی امتیازاتی به افراد در شیوه زندگی شان می دهند، بعضی به انباشت فزاینده امتیازات در طول زمان کشانده می شوند. اگر فردی کشاورزی می کند و دیگران نکنند، دیگران به گونه ای فزاینده وابسته ی آن فرد می شوند. و اگر یک فرد در کار کشاورزی موفق باشد ( در نتیجه ی مهارت، شانس، استثمار یا تقلب ) ، در آن صورت آن کشاورز می تواند به انباشت منابع اقتصادی بپردازد - برای مثال ، زمین ،کارگر و سرمایه – که امتیازاتی نسبت به کسانی که میزان کمتری از این منابع دارند به او می بخشد. از این مهمتر ، اگر کشاورز بتواند کارگر استخدام کند ( تقسیم کار ) ، یک نظام نابرابری به طور جدی آغاز می گردد.

  از نظر مارکس ، کارفرما کارگران را کنترل می کند، رئیس کارگرانش را استثمار می کند، به زیان آن ها سود می برد و به گونه ای فزاینده در رابطه با آن ها ثروتمند و قدرتمند می شود .کارفرما با گذشت زمان می تواند موقعیت ممتاز خود را مستحکم کند وامتیازاتش را افزایش می یابد. همین که این فرایند در جامعه آغاز گردید ، دیگر نمی توان به آسانی آن را متوقف کرد . تقسیم کار خود به نابرابری اجتماعی کمک می کند و تقسیم کار که کارفرمایان و کارگران را در برمی گیرد به ویژه مهم است .

  اگر همه اساسا وظایف یکسانی را انجام دهند – هیچ تمایز مهمی در آنچه افراد در جامعه انجام می دهند وجود نداشته باشد – نابرابری اجتماعی مهمی در جامعه پدیدار نخواهد گردید. اگر کارگر و کارفرما نباشند برابری در جامعه برقرار خواهد شد .    ؟!!!!!

  مارکس تقریبا به طور کامل توجه خود را بر تقسیم کار اقتصادی متمرکز می سازد اما تقسیم کار می تواند گسترش یابد و انواع دیگر فعالیت ها را دربرگیرد. تقسیم کار و بنابراین نابرابری می تواند در خانواده ها ، در گروه های دوستی ، در مدارس ، در ت ، در کلیساها – در واقع ، هرکجا که سازمان اجتماعی وجود دارد یافت شود. می توان ملاحظه کرد که تقسیم کار در این گونه جاها از آن رو وجود دارد که تقسیم بندی میان رهبران و پیروان در این گروه ها به وجود می آید. هنگامی که سازمانی بزرگ یا پیچیده ( دارای کارکردهای متمایز ) می شود، کسانی ظهور می کنند که وظیفه شان عبارت است از تامین جریان منظم فعایت ها ، گرفتن تصمیمات هر روزه و تضمین اینکه سازمان برای دستیابی به هدف هایش فعالیت کند. در واقع ، این گونه افراد اغلب نماینده منافع سازمان در رابطه با سازمان های دیگرند. هماهنگی فعالیت ها و دستیابی موفقیت آمیز به هدف ها معمولا به معنای داشتن رهبر یا مجموعه ای از رهبران است . همین که موقعیت های رهبری ایجاد گردید، در واقع تقسیم کار به وجود آمده است . اما چرا این امر وما نابرابری به همراه دارد ؟ روبرت میش آن را تبیین کرده است : در این فرایند، او بر تبیین مارکس و اهمیت تقسیم کار تاکید می کند. میش این فرایند را فرایندی گریپذیر می داند : در هر سازمانی همین که رهبر انتخاب شد ( و ظاهرا اهمیتی ندارد که چگونه انتخاب شود) ، نیروهای معینی به حرکت در می آیند تا امتیازاتی نسبت به همه ی افراد دیگر به رهبر بدهند. در واقع ، رهبری معمولا پیرامون تعداد اندکی از افراد متمرکز می گردد که میش آن ها را نخبگان می نامد. مواضع رهبری امتیازات زیادی به نخبگان می بخشد . اطلاعات بیشتر درباره سازمان، حق گرفتن تصمیمات روزمره ، و کنترل بر آنچه دیگران در سازمان می دانند. با گذشت زمان اعضای گروه نخبه خود را از بقیه افراد سازمان جدا می سازند و آگاهانه شیوه هایی برای حفظ موقعیت های شان به وجود می آورند. افرادی که در زمره رهبران نیستند سرانجام هرچه کمتر از رهبری انتقاد کنند – و هرچه کمتر به این کار تمایل نشان می دهند. هرکسی که این مواضع را اشغال می کند به موقعیت هایی دست می یابد که به طور ذاتی قدرتمندترند. بدبینی میش درباره امکان برابری در سازمان قانون آهنین الیگارشی » نامیده شده است ، که به این معناست که در هر کجا که سازمان وجود دارد ، شمار اندکی از افراد وجود خواهند داشت که نسبت به همه ی افراد دیگر دارای قدرت هستند. هرگاه می گوییم سازمان » یعنی حکومت تعدادی اندک ، خواه آن را دموکراسی بنامیم یا دیکتاتوری . سرانجام این تقسیم کار خود به معنای نابرابری در قدرت است .

  روس ها ، چینی ها ، کوبایی ها و دیگر کشورهای بلوک شرق سال ها سعی کردند مدینه ی فاضله ای را در نهایت برابری و برادری برقرار کنند ولی نتایجی که از افکار لنین و استالین و مائو و کاسترو و دیگر همفکرانشان در تاریخ باقی ماند قابل حمایت نیست . و از طرفی جبهه ی مقابل هم نتوانستند گلی به سر جامعه بزنند و بردگی نوین جایگزین بردگی کهن در جامعه ی سرمایه داری شده و با توهم آزادی زندگی به ظاهر بهتری داریم . 

 


 

  باد می وزد و باران پراکنده را به شیشه های پنجره می کوبد. بوی خمیر تازه از کنار دستم بلند شده است . جانی در حال ورز دادن خمیر کلوچه هاست . صدای پارس سگ و هوهوی باد از پنجره ی نیمه باز به درون اتاق می ریزد.از گوشه ی پرده که کنار رفته آسمان را تماشا می کنم . آسمانی تیره و سیاه که گهگاه رعدی مهیب از سمتی به سمت دیگر آن می دود . 

 جانی می گوید : هوس کیم کردم »

می گویم : شایع شده  می گن مرده ! » 

می گوید : اون کیم رو نمی گم . مگنوم یا سالار. » 

می گویم : کیم هم مگنوم بود . مردمش اون رو مثل خدا می پرستیدند . حتی باور دارن اون قضای حاجت نمی کنه . » 

می گوید : ای بابا ! حال مون رو به هم نزن ! یک دیکتاتور کمتر، بهتر ! پاشو برو دو تا بستنی بگیر بیار ! . » 

 شال و کلاه می کنم و راه می افتم . پیش خودم فکر می کنم گرما برای کیم خوب نیست . دیکتاتور را آب می کند. باید سریع بروم و برگردم . بی هوا می خواهم برای شادی روحش فاتحه ای بخوانم . اما می دانم او خدا باور نیست . چی می دانم؟ خیلی از دیکتاتورها به ظاهر خداباورند ولی واقعن نیستند. شاید او باشد . شاید به چیز مضحکی باور داشته باشد. نمی دانم . شاید مثل جانی باشد که کیم را می پرستد . عاشق مگنوم است . حتی بیشتر از آن بی ام دبلیوئی که جایزه ی قرعه کشی مگنوم است . خُب ! هرکس خدایی دارد . شاید حتی آن خداناباوران !!!


  اردیبهشت ماه شگفتانه های فوق العاده ای برایم داشته . مهمترین شان سال نود و هفت بوده . او که اولین شگفتانه ی من در طول تمام اردیبهشت ماه های عمرم به شمار می رود، شگفتانه های بسیاری برایم تدارک دیده است . تصویر بالا پنج کتاب مورد علاقه ام است که امروز عصر پستچی برایم هدیه آورد . 

 

 ممنونم جان! 


   چیزی به یاد ندارم . شاید اینطور می خواهم. فراموشی بهترین کار است .تسکین می دهد. گاه فکر می کنم این کار بی زحمت امکان پذیر است . بی خوابی می کشم. پهلو به پهلو می شوم . خودخوری می کنم . نفس های عمیق می کشم . و با آه بلندی بیرون می دهم. فکر می کنم چیزی نشده است . حادثه ای اتفاق نیفتاده است. اما در واقع اینطور نیست. فقط و فقط خواسته ام چیزی را پنهان کنم. گوشه ای رهایش کنم تا غبار ضخیم فراموشی روی آن بنشیند. اما کمتر اتفاق افتاده است . خواب را حرام کرده ام. خوراک را حرام کرده ام . اما تا خواسته ام فراموش کنم . کسی گفته است : یادم تو را فراموش ! » و من باخته ام . من شرط را باخته ام . من چیزی را فراموش کرده بودم که نباید فراموش می کردم . من چیزی به یاد ندارم !


 

در روستای  " کوچو " قدم می زنم . روستایی در منطقه ی سنجار در استان موصل . تمام صحنه هایی که نادیا شرح داده از مقابل چشمانم رژه می روند.  با نادیا در کوچه ها و مزارع روستا همراه می شوم . با او به کشت پیاز می روم . گوجه برداشت می کنم . برای بزها علوفه تهیه می کنم.

  روزهایی در مسیرش قرار می گیرم تا مدرسه رفتنش را تماشا کنم و گاهی منتظر بازگشت اش باشم . می دانم او توجهی به من ندارد ، اما تمام لحظاتی که او و خواهرزاده اش کاترین در مقابل آینه می ایستند تا خودشان را همچون عروس های روستا بیارایند تماشای شان می کنم . به ورق زدن آلبومی که نادیا با اجازه از عروس های روستا از آنها تهیه کرده نگاه می کنم . و می دانم بارها به کاترین گفته که دوست دارد یک سالن آرایش شیک و مجهز داشته باشد . آرزویی که نباید چندان دور از دسترس باشد .

 من ایستاد ه ام به تماشا . به تماشای روستایی که آرام آرام به محاصره در می آید. داعش در حال نزدیک شدن به این روستای ایزدی است. اقلیتی که بسیار آسیب پذیرتر از هر قومیت دیگری در منطقه هستند. و سال های طولانی برای بقای خود تلاش کرده اند . بقا در میان گروه های دینی شیعه و سنی و مسیحی و کلیمی و دیگران در کشور عراق .اما اکنون اوضاع بحرانی تر از هر زمان دیگری است . نیروی مهاجم وارد روستا شده و دست روی عقاید و جان و مال و ناموس آن ها گذاشته است.  نادیا مرا از خانه ای به خانه ی دیگر و مکانی به مکان دیگر می کشاند. در میان خانواده ها ترس و وحشت حاکم شده است . نوید هیچ نیروی یاری دهنده ای به گوش نمی رسد . هرچه هست ، حرف از تغییر عقیده و دین است . تهدید و اجبار  و در نهایت بردگی  .

  ترس خورده و مضطرب از خواب برمی خیزم . ساعاتی قبل از خواب خواندن کتاب را تمام کرده ام  و حوادثی که برای نادیا و خانواده اش اتفاق افتاده، دست از سرم برنمی دارد. عاقبت شومی که در انتظار اهالی روستاست عذابم می دهد. کاش می توانستم خیلی زودتر از وقوع جنایات توسط نیروهای داعش، اهالی روستا را خبر می کردم .

   ن و مردان فراخوانده شده اند به مدرسه ی روستا . پیر و جوان و زن و مرد آرام آرام در حال حرکت به سمت مدرسه اند . زن ها را به طبقه ی بالا می فرستند و مردان در محوطه جمع شده اند . مردان سیاه پوش داعش با خشونت همه را به درون محوطه ی مدرسه می فرستند . کامیون های داعش در اطراف مدرسه پارک کرده اند . کاش می توانستم از عاقبت شومی که برای شان در نظر گرفته شده است خبردارشان کنم . اما چه فایده داشت ؟ نوش دارو پس از مرگ سهراب بود . نوشدارو پس از مرگ سهراب !

نادیا رفته و من هر شب کابوس می بینم. صدای گلوله هر شب بیدارم می کند. صدای گلوله مرا تا پای مرگ می برد. صدای گلوله . گلوله . گلوله . 

 


در شبی از شب ها

و شاید

یک شب پاییزیِ خیس

  سرخوشانه از گور برخاستم

تا سری به خانه بزنم.

در حین عبور از کوچه پس کوچه های شهر

به ناگاه حس کردم

مثل فردی گناه آمرزیده

سبکبالم.

غافل از اینکه

در لحظات آخرین حیاتم

نیمی از اندامم را

بذل و بخشش ام

از من دور کرده است.

فرصت اینکه چه دارم و ندارم نبود!

سرخوشی جای خود را به حسی غریب داده بود

باید خودم را به خانه می رساندم.

وقتی در عادتی نامعمول

یکراست از پنجره طبقه ی ششم وارد خانه شدم

همچون خودم بسیاری از اشیاء در خانه نظم و ترتیب شان عوض شده بود

به غیر از کتابخانه ام

با کتاب هایی دست نخورده .

کمی آن سوتر

در اتاق خواب

بیوه ام با کسی که پشت اش به من بود

در خواب بود .



* این متن بارها و بارها از وبلاگم کپی شده . شاید دلیلی دارد . کسی به من چیزی نگفته !


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها